×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

پنج مقاله - مقاله نخست
1385/04/24

"مقالهء نخست"" چون سخن در وصف اين حالت رسید

هم قلم بشکست و هم کاغذ دريد"

(مولوی)

در بهمن و اسفند سال 1378 فوریهء 2000 ، در سه شمارهء پی در پی نشریهء "ایران تایمز" چاپ واشنگتن دی سی  آمریکا، نوشته ای زیر عنوان "بابی، ازلی و بهائی" به قلم آقای حسن جوادی، آمده بود که به نظر رسید دربارهء مطالب مندرج در آن توضیحاتی داده شود (خلاصه و کوتاه شدهء بخش هائی از این توضیحات در جولای 2000 در نشریهء "ایران تایمز" درج گردید)

 نويسندهٴ محترم می‌نويسد: "ديدگاه ما در اين بحث نه دلسوزی نسبت به بهائیان است و نه توجیه کارهای حکومت اسلامی در اين زمینه، بلکه تشريح حوادثی است که طی دو قرن برای ما مشکل آفريده و در حال حاضر اين مشکلات باوج خود رسیده بگونه‌ای که در سطح بین‌المللی بحران آفريده است، هر چند که به آن اهمّیّت ندهیم و آن را مهمّ فرض نکنیم و نسبت بآن چاره‌ جويی نکنیم".

درست است که نويسندهٴ محترم در اين مقاله برای آئین بهائی و بهائیان دلسوزی نکرده‌است، امّا بر خلاف آنچه اظهار داشته مطالبی هم نیاورده‌است که بتوان نام آن را بقول خودشان تشريح حوادثی دانست که طی دو قرن مشکل آفريده است. بلکه بجای آن يک سلسله مطالب بدون ارتباط بیکديگر و بگونه‌ای پراکنده، آن هم دور از حقیقت چنانچه خواهد آمد، برشتهٴ تحرير کشیده است. توضیح آنکه براستی در مسئلهء آئین بهائی و بهائیان روش و رفتار و به گفتهء نویسنده، کارهای حکومت اسلامی را خود حکومت اسلامی هم تاکنون نتوانسته است توجیه کند تا چه رسد بهشخص ديگری! آيا طی يکصد و شصت سال گذشته آئین بهائی و پیروان آن در ايران چه مشکلاتی را ببار آورده‌اند که شما را به شکايت واداشته است؟ آيا آنچه که بر آئین بهائی و پیروان آن در مهد و گهواره‌اش ايران زمین در اين سالیان دراز بناروا روا آمده با کدام اصل و قاعده و معیار انسانی و مردمی قابل توجیه و توضیح است؟ بقول مولانا:

            "اين سخن ناقص بماند و بیقرار

                                                دل ندارم بی دلم معذور دار"

باری، نويسنده می‌نويسد: "شیخ احمد احسائی موصوف که ظاهراً اهل اصول و معتقد به اصالت عقل بود‌.‌.‌.‌ از جمله موضوع معراج را روحانی توصیف کرد‌.‌.‌.".

تا آنجا که معروف همگان است شیخ احمد احسائی بنیان گذار مکتب یا طریقت شیخیّه از حیث مشرب بیشتر به شیوه و روش اخباری گرايش داشت تا به رويّه و طريقت اصولی و پیوسته کوشش‌اش اين بود که مشرب تازه‌ای بین اين دو گروه بوجود آورد. از اين رو جمع بین دو عقیدت را وجههٴ همّت خود ساخت. بدينگونه که مانند اخباريّون به احاديث پیامبر اکرم و ائمّهٴ اطهار اعتقاد فراوان داشت و لکن در ادراک اين احاديث میزان عقل را نیز دخالت می‌داد. بعلاوه خود را واسطه و باب امام غائب می‌پنداشت و بر آن بود که در عوالم روحانی و مکاشفه و در عالم رؤيا با ائمّهٴ اطهار ديدار و گفتگو دارد و اين موضوع مخالف عقیدهٴ فقهای اصولی بود که دورهٴ بابیّت را با انقضای ‌غیبت صغرای امام دوازدهم و درگذشت چهارمین نايب از نوّاب اربعه پايان يافته می‌گفتند و هر کس را که ادّعای رؤيت امام می‌نمود باطل و مردود قلمداد می‌کردند. شیخ احسائی در مورد معراج و معاد و غیبت امام دوازدهم هم با فقهای اصولی اختلاف عقیده داشت و آن را نه جسمانی و نه روحانی بلکه هور‌قلیائی و مثالی می‌دانست و نیز در علوّ شأن و مقام ائمّهٴ اطهار راه غلوّ و افراط می‌پیمود. از اينرو او را مخالف اجماعات و ضروريّات مذهب امامیّه يا شیعهٴ اثنا عشريّه و طريقهٴ اصولی می‌خواندند.

افزون بر اين روشن نیست که چرا نويسندهٴ محترم لیلهٴ إسراء را با لیلهٴ معراج يکی نمی‌داند و بر اين باور است که همهٴ مفسّرين و حتّی سعدی و حافظ نیز در اين مقوله باشتباه رفته‌اند!؟ در صورتیکه بیشتر مفسّرين اسلامی از شیعه و سنّی بر اين اعتقادند که اسراء و معراج حضرت رسول و حديث اسراء و حديث معراج همه از سورهٴ إسراء (يا سورهٴ بنی اسرائیل) ريشه گرفته و حاکی از آن است که در شب معراج يا لیلهٴ إسراء خداوند پیامبر اکرم را با جسم عنصری شبانه از مسجد حرام يعنی مکّه به مسجد اقصی يعنی بیت المقدّس آورد و از آنجا بسوی آسمان و سرانجام به بارگاه خود عروج داد .ناگفته نماند که برخی هم معراج پیامبر را روحانی دانند و تقرّب به بارگاه الهی تعبیر کنند چنانکه مولوی در مثنوی چنین آورده است:

"گفت پیغمبر که معراج مرا            نیست  بر   معراج      يونس     اجتبا"

"آن من بالا و آن او نشیب            زانکه قرب حق برون است از حسیب"

"قرب نز پائین ببالا جَستن است            قرب حق ازحبس هستی رستن است"

نويسنده چنین آورده است: "بگونه‌ای که می‌دانیم تشیّع سه پايه دارد: خدا، پیامبر و امام. خداوند احکام را اعلام نموده، پیامبر مبلّغ آن بوده، امام هم در غیبت است. بنابر اين لازم است شخصی حاضر مجری احکام باشد. بنابر اين رکنی به آن اضافه کردند بعنوان رکن رابع. شیخ احمد احسائی سه پايهٴ تشیّع را به چهار پايه تبديل کرده و بجای اين که در نقش يک مبتکر پذيرفته شود، بعنوان بدعت‌گذار شناخته شد و غوغايی پیرامون او براه افتاد."

تا آنجا که می‌دانیم اصول دين اسلام بر سه پايه قرار دارد: توحید، نبوّت و معاد که مورد قبول اهل تسنّن و تشیّع است. امّا شیعیان دو اصل ديگر بعنوان اصول مذهب شیعه بر اصول سه‌گانهٴ بالا افزودند که عبارت است از: عدل و امامت. از اينرو شیعیان پنج اصل را پايهٴ اعتقاد خود می‌دانند: توحید، نبوّت، معاد، عدل و امامت. شیخ احمد احسائی از میان این پنج اصل، سه اصل توحید و نبوّت و امامت را پذیرفته و اصل دیگری را که اصل نائبیّت امام یا مقام رکن رابع باشد، بر آن افزوده است.

نويسنده می نويسد: "شیخ احمد احسائی به شهر قزوين در خانهٴ بزرگخاندان روحانی برغونی مهمان بود، سر سفرهٴ طعام عقیدهٴ خود را عنوانکرد. حاضرين دست از خوراک کشیدند و گفتند هم سفره شدن و حتّی مسّ رطوبت با تو حرام است‌.‌.‌. گفته می‌شود و احتمالاً درست است که قرّة العین دختر بسیار زيبا و فاضلهٴ اين خاندان که مباحثه را می‌شنید مجذوب گفته‌های شیخ احمد احسائی شد و بعداً بر سر عقیدهٴ خود دايی خويش را که همان مجتهد بزرگ برغونی بود بقتل رساند".

تا آنجا که می‌دانیم شیخ احمد احسائی در حدود سال ١٢٢١ هـ. ‌ق‏ (حدود ١٨٠٥ میلادی) به ايران آمد و در شهرهای مختلف بسیر و حرکت و اقامت پرداخت و بیشتر اقامت‌اش در يزد و کرمانشاه بود. او در سال ١٢٣٤ هـ. ‌ق‏ (حدود ١٨١٨ میلادی) به قزوين رفت و ملّا محمّد تقی برغانی که خود را از ديگر علما و مجتهدان آن سامان بالاتر می‌دانست متوقّع بود که شیخ به منزل او وارد شود. امّا شیخ در خانهٴ حاج ملّا عبد‌الوهّاب قزوينی از مشاهیر علماء شیخیّه رحل اقامت افکند. در اين هنگام بود که ملّا محمّد تقی برغانی پس از بحث و گفتگوهايی چند، شیخ احمد احسائی را مخالف و منکر ضروريّات دين اسلام و مذهب شیعه برشمرد و به ردّ و تکفیرش فتوی داد. افزون بر اين تا آنجا که میدانیم قرّة العین در سال ١٢٣٣ هـ. ‌ق‏ (١٨١٧م.) در قزوين به دنیا آمد و در هنگام اقامت شیخ احسائی در قزوين حدود يک سال از عمرش می‌گذشت. از اينرو در آن سن و سال نمی‌توانسته است سخنان شیخ احسائی را بشنود و بفهمد و شیفته و مجذوب آن گردد! از اين گذشته شیخ در خانهٴ ملّا محمّد تقی برغانی نیز مقیم و میهمان نبوده، بلکه در منزل ملّا عبد‌الوهّاب قزوينی اقامت داشته است. اين نکته نیز پوشیده نماند که حاجی ملّا محمّد تقی برغانی عموی قرّة العین بوده و نه دايی او و اينکه نويسنده کشتن او را به طاهره نسبت داده جای بسی شگفتی و دور از حقیقت است. زيرا در سال ١٢٦٣ هـ. ‌ق‏ (١٨٤٧م.) ملّا عبدالله شیرازی معروف به میرزا صالح شیرازی از پیروان شیخیّه که به سبب مخالفت‌ها و دشنام و ناسزاگويی‌های حاج ملّا محمّد تقی برغانی نسبت به شیخ احسائی و جانشین او سیّد کاظم رشتی و عقايد شیخیّه به ستوه آمده و خشمگین شده بود، بر قتل مجتهد برغانی مصمّم می‌گردد و يک شب در مسجد پنهان می‌شود و در سحرگاه بهنگام نماز نیزه برگردن و دهان ملّا محمّد تقی فرو می‌برد بگونه‌ای که پس از چند روز در اثر ضربه‌های وارده فوت می‌کند. در اين گیر و دار عدّه‌ای کشته يا زندانی می‌شوند و با آنکه ملّا عبدالله شیرازی خود به کردهٴ خويش اقرار و اعتراف می‌کند، با اين همه ملّا محمّد فرزند ملّا محمّد تقی برغانی که شوهر طاهره قرّة العین بود، راضی نمی‌گردد و هدف اصلی‌اش هم شخص طاهره بوده است.

نويسنده می‌نويسد: "جمیع برای پیدا کردن امام به گردش پرداختند، از جمله‌.‌.‌ملّا قربانعلی زنجانی و سیّد يحیی کشفی فرزند سیّد جعفر کشفی‌"

اوّلاً شايد منظور نويسنده از ملّا قربانعلی زنجانی، میرزا قربانعلی درويش بارفروشی از مشايخ طريقت شاه نعمت اللّهی است که شهرتی بسزا داشت و مراد بسیاری از اهالی مازندران و خراسان و طهران بود. او از پیروان شیخیّه نبود و سرانجام در سال ١٢٦٦ هـ. ‌ق‏ (١٨٥٠ م.) بدستور امیر کبیر در طهران کشته شد. و شايد هم مقصود ملّا محمّد علی زنجانی است که از سوی حضرت باب به حجّت ملقّب گرديد و او نیز از زمرهٴ پیروان شیخیّه نبود و با عقايد شیخ احسائی و سیّد کاظم رشتی مرافقت و موافقتی نداشت و از زمرهٴ علمای برجستهٴ مشرب اخباری بشمار می‌آمد. ثانیاً فاضل عالیقدر سیّد يحیی دارابی يا کشفی نیز که از پیروان شیخیّه بشمار نمی‌آمد، بمناسبت انتشار خبر ظهور سیّد باب در بلاد ايران و اقبال گروهی از علما و تجّار و شوق و شور جستجو و کاوش در بارهٴ آئین تازه در سرتاسر مملکت، از سوی محمّد شاه قاجار مأموريّت ويژه يافت تا بررسی و تحقیق نمايد و مراتب را به شاه گزارش دهد. سیّد يحیی در آن زمان در طهران سکونت داشت و برای انجام اين مأموريّت ويژه راهی شیراز شد و پس از چند بار ديدار و گفتگو با حضرت باب شیفته و فريفتهٴ او شد و ايمان آورد و در جرگهٴ عاشقان جانباز در راه او جان و تن برايگان نثار کرد.

نويسنده می نويسد: "سیّد يحیی در زندان شیراز سیّد باب را ملاقات کرد و ديوانه‌وار مجذوب او شد و پس از تبعید باب به اصفهان سیّد کشفی گروهی را جمع کرد و به نی‌ريز فارس رفت و در دژی متحصّن شد و به مقاومت پرداخت. سیّد يحیی از قوای دولتی شکست خورد و سربازان دولتی پس از آن سر مبارزان بابی را همراه زنان اسیر سوار شتر در بازار شیراز به نمايش گذاردند که مورد اعتراض مردم قرار گرفت،لذا فوراً سرها را در گورستان جادّهٴ قرآن دفن کردند و اسیران را به طهران فرستادند".

در اينجا اين توضیح بايستی داده شود که حضرت باب بهیچ روی در زندان شیراز زندانی نشد، بلکه پس از انعقاد مجلسی از اکابر علمای شیراز بدستور والی فارس حسین خان نظام‌الدّوله برای گفتگو با سیّد باب، به ضمانت و کفالت دايی ايشان حاج میر سیّد علی شیرازی، در خانهٴ او ساکن گرديد. در همین هنگام يعنی در سال ١٢٦١ هـ. ‌ق‏ برابر با ١٨٤٥ میلادی، سیّد يحیی دارابی به شیراز آمد و به سیّد باب ايمان آورد و سپس به شهرهای مختلف ايران سیر و سفر نمود و امر جديد را بر روی منابر و در میادين عمومی آشکارا به مردم اعلان و ابلاغ کرد. حضرت باب در سپتامبر ١٨٤٦ میلادی برابر رمضان سال ١٢٦٢ هـ.‌ق‏ به میل و ارادهٴ خود شهر شیراز را ترک گفت و بسوی اصفهان رهسپار گرديد.

باری، سیّد يحیی دارابی در سال ١٢٦٦ هـ. ‌ق‏ (١٨٥٠م.) با گروهی از بابیان در نی‌ريز فارس با حیله و فريب حاکم نی‌ريز و سران سپاه و بستن يک عهدنامهٴ متارکهٴ جنگ و صلح و سازش ظاهری، ناجوانمردانه و ستمگرانه، به شهادت رسیدند. پس از اين رويداد والی فارس شاهزاده فیروز میرزا نصرت الدّوله عموی ناصرالدّين شاه دستور داد روز ورود اسرا را در شیراز جشن گرفتند و خود والی در عمارت حکومتی نشست و عبور اسیران بابی از زن و مرد همراه با سرهای بريدهٴ روی نیزه را از نظر گذرانید و دستور داد که سرهای بريده را بنشانهٴ فتح و پیروزی و ابراز لیاقت و کاردانی با چند نفر از اسرا برسم ارمغان برای ناصرالدّين شاه ارسال دارند. امّا چون اين گروه به آباده رسید، از طهران دستور آمد که سرها را در همان شهر بخاک سپارند. اين محل بعداً از سوی بهائیان خريداری و به نام "حديقة الرّحمن" معروف و موسوم گرديد.

نويسنده چنین آورده است: " قرّة ‌العین به مناسبت ديدار سیّد يحیی کشفی از باب، شعری سروده در بحر ملمّع که بیانگر کفر و انحراف و در عین حال از نظر ادبی ظريف و پرشور‌. ‌قرّة‌ العین اين موضوع را از روز الست گرفته که روز عهد خدا با بندگان خاصّ است و کسانی که در آن روز در برابر خدا "بلی" گفتند سرنوشت خود را پذيرا شدند".

اوّلاً از چه رو و بکدام نشان نويسنده اين چکامهٴ در بحر ملمّع را که زائیدهٴ طبع وقّاد و قريحهٴ سرشار و ذوق لطیف و پربار طاهره قرّة‌ العین، آن اعجوبهٴ زمان و فتنهٴ دوران است به مناسبت ديدار سیّد يحیی کشفی از سیّد باب برشمرده است؟ آيا در اين چکامه هیچگونه اشاره و کنايه‌ای و يا نام و نشانه‌ای از سیّد يحیی کشفی آمده است؟

ثانیاً طاهره در اين چکامهٴ لطیف روحانی اشواق قلبی و شور و جذبه و احساسات درونی خود را بمناسبت ظهور معشوق حقیقی يعنی حضرت باب بعنوان برگزيدهٴ يزدان در اين دور و زمان ابراز و اظهار می‌نمايد و می‌گويد:

" لَمعاتُ وَجْهکَ أشْرقتْ و شعاعُ طلْعتکَ اعْتَلیٰ

                                ز چه رو ألَسْتُ بِرَبّکُمْ نزنی، بزن که بَلیٰ بَلیٰ"...

به سخن ديگر طاهره می‌گويد، ای معشوق حقیقی و ای برگزيدهٴ الهی پرتو رويت بدرخشید و روشنايی چهره‌ات بالا گرفت، پس ندای پروردگاری بلندساز تا ما بندگان بنشانهٴ قبول کلمهٴ "آری" بر زبان رانیم و با تو عهد و پیمان تازه بنديم و اوامرت را مطیع و مُنقاد شويم. بقول مولوی:

"هردمی از وی همی آيد الست       جوهر و اعراض می‌گردند هست"

"گر  نمی‌ آيد  بلی  ز‌يشان  ولی       آمدن  شان   از  عدم  باشد  بلی"

اين عهد و میثاقی که خداوند برابر آيهٴ يکصد و هفتاد و دو از سورهٴ اعراف در کتاب قرآن از فرزندان آدم گرفت که او را خدا خوانند و بر پروردگاری او گواهی دهند و پیوسته او را مطیع و فرمانبردار باشند، ويژه و مخصوص يک زمانی خاص و گروهی خاص نبوده و نخواهد بود، بلکه بیرون از محدودهٴ زمان و مکان همهٴ افراد بشری را در گذشته و حال و آيندهٴ جهان فرا گرفته و خواهد گرفت.

ثالثاً چگونه نويسنده اين چکامهٴ ملمّع را بیانگر کفر و انحراف طاهره قرّة‌العین دانسته است که اين خود جای بسی حیرت و تعجّب است. زيرا طاهره بر اين باور و اعتقاد بود که حضرت باب بعنوان برگزيدهٴ الهی و قائم مقام حقّ در عالم خلق مانند همهٴ پیامبران در گذشته ايّام از سوی خداوند آمده و از سوی او آدمیان را مخاطب ساخته و به بیان "ألَسْتُ بِرَبِّکُمْ" گويا شده است و بگفتهٴ مولوی:

"مطلق آن آواز خود از شه بود                 گر چه از حلقوم عبدالله بود"

            نويسنده می‌نويسد: "کوتاه سخن اينکه روز الست روز مقدّسی است و معادل است با عهد خدا و حضرت ابراهیم که يهود رنگین کمان را نشانهٴ آن عهد می‌دانند".

 تا آنجا که می‌دانیم موضوع رنگین کمان يا قوس قزح و عهدی که خداوند با فرزندان آدم بسته است آنگونه که در کتاب عهد عتیق سفر پیدايش باب نهم آيات ٨ تا ١٧ آمده مربوط به حضرت نوح پیامبر و پسران او است و هیچگونه ارتباطی با حضرت ابراهیم ندارد آنجا که می‌گويد:  "و خدا نوح و پسرانش را با وی خطاب کرده و گفت: اينک من عهد خود را با شما و بعد از شما با ذرّيّت شما استوار سازم و با همهٴ جانورانیکه با شما باشند از پرندگان و بهايم و همهٴ حیوانات زمین با شما با هر چه از کشتیبیرون آمد حتّی جمیع حیوانات زمین‌.‌.‌.‌و خدا گفت اينست نشان عهدی که من می‌بندم در میان خود و شما و همهٴ جانورانی که با شما باشند نسلاً بعد نسل تا به ابد. قوس خود را در ابر می‌گذارم و نشان آن عهدی که در میان من و جهان است خواهد بود‌.‌.‌.‌و خدا به نوح گفت اينست نشان عهدی که استوار ساختم در میان خود و هر ذی جسدی که بر زمین است".

مولانا در اين باره چه خوب گفته است:

"آن ندايی کاصل هر بانگ و نواست

                                    خود ندا آنست و اين باقی صداست"

" ترک و کرد و پارسی‌گو و عرب

                                    فهم کرده  آن  ندا  بی ‌گوش  و  لب"

" خود چه جای ترک و تاجیک است و زنگ

                                    فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ"

نويسنده می‌نويسد: "سیّد باب بارها زير فشار دين‌مداران حاکم تغییر موضع داد..."

بی شک هر تحوّل و دگرگونی فکری و اجتماعی مستلزم وجود مقدّمات و حضور شرايطی است که انجام آنرا آسان و میسّر سازد در غیر اين صورت آن تحوّل و تغییر به انجام نخواهد رسید. اگر اوضاع و احوال حاکم اجازهٴ چنین تغییر و تحوّلی را ندهد با شکست روبرو خواهد شد و همهٴ تلاش‌ها و کوشش‌ها عبث و بیهوده خواهد گشت. از اينرو در ادوار گذشتهٴ اديان نیز برای نمونه و مثال همین سیاست و روش بکار گرفته شده است. در ظهور اسلام چنانکه می‌دانیم پیامبر اکرم در ماه رمضان سال ٦١٠ میلادی از سوی خداوند به رسالت برانگیخته شد امّا تا سه سال آشکارا اعلان و اظهاری ننمود و جز برخی از نزديکان انگشت شمار چون خديجه و علی بن ابیطالب و ابوبکر کسی از آن آگاه و با خبر نبود. تازه پس از گذشت سه سال ارادهٴ خداوند بر آن قرار گرفت که حضرت محمّد ابتدا خويشاوندان نزديک و بتدريج ديگران را به توحید و آئین اسلام دعوت نمايد. در اين هنگام بود که بزرگان مکّه دريافتند که موضوع از چه قرار است. در آغاز خواستند از در مسالمت پیامبر را از تبلیغ آئین تازه باز دارند و چون پیروز نشدند علم مقاومت و مخالفت افراشتند. از اين گذشته مدّت بیست و سه سال طول کشید تا کتاب قرآن نازل شد و احکام و قوانین شريعت اسلام وضع گرديد و تازه در همین قوانین و احکام نیز تحوّل و تغییر با گذشت زمان حاصل شد و موضوع ناسخ و منسوخ پیش آمد.

باری، حضرت باب نیز با توجّه به مقتضیات زمان ومکان و وجود اوهام و خرافات و تقالید و تعصّبات و آماده نبودن مردمان اين امر را دور از عقل و تدبیر و حکمت و سیاست دانست که در آغاز کار رسالت و مأموريّت بزرگ روحانی و مقام و مرتبت حقیقی خويش را که همانا رسالت و مظهريّت مستقلّه بود آشکارا برای همگان بیان نمايد. از اينرو در دورهٴ کوتاه رسالت خویش با حکمت و مدارا بتدريج مقامات خود را از بابیّت و قائمیّت و رسالت مستقلّه اظهار و اعلان نمود و شريعت گذشته را نسخ و شريعت تازه را تأسیس و وضع فرمود. اين نیز ناگفته نماند که خواص پیروان حضرت باب در آغاز از اين حقیقت و راز با‌خبر و آگاه بودند.

بنابر اين بايستی ياد آور شويم که حضرت باب در اثر فشار دين‌مداران حاکم تغییر موضع نداد بلکه با توجّه به عدم آمادگی فکری مردمان برای درک و پذيرش مقام حقیقی و رسالت واقعی‌شان بر اساس حکمت و مدارا بتدريج عمل کرد.

حضرت باب در کتاب "دلائل سبعه" که در سال ١٨٤٨ میلادی بعد از کتاب بیان در قلعهٴ ماکو مرقوم نمود در اين باره چنین می‌فرمايد: "و نظر کن در فضل حضرت منتظر که چقدر رحمت خود را در حقّ مسلمین واسع فرموده تا آنکه آنها را نجات دهد. مقامی که اوّل خلق است و مظهر انّنی انا‌الله چگونه خود را باسم بابیّت قائم آل محمّد(ص) ظاهر فرموده و به احکام قرآن در کتاب اوّل حکم فرمود تا آنکه مردم مضطرب نشوند از کتاب جديد و امر جديد و مشاهده کنند که اين مشابه است با خود ايشان لعلّ محتجب نشوند و از آنچه از برای آن خلق شده‌اند غافل نمانند".

نويسنده می‌نويسد: "سیّد باب را به اصفهان تبعید کردند و حاکم آن شهر چنان بی‌احترامی باو روا داشت که در هیچ دين و شريعتی جايز نبود".

برابر اسناد و مدارک موجود هیچکس حضرت باب را از شیراز به اصفهان تبعید نکرد بلکه خود ايشان به میل و ارادهٴ خويش در سپتامبر سال ١٨٤٦ میلادی از شیراز به اصفهان رهسپار شد و از سوی منوچهر خان معتمد‌ الدّوله حاکم آن سامان با کمال عبوديّت و اخلاص و توقیر و احترام مورد پذيرائی واقع گرديد. امّا هنگامیکه در مارچ ١٨٤٧ منوچهر خان درگذشت، برادرزاده‌اش گرگین خان که سمت نايب‌الحکومه داشت به دستور حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمّد شاه، حضرت باب را با گروهی از سواران حکومتی بسوی طهران روانه ساخت.

نويسنده می‌نويسد: "پس از آن وی را به زندان چهريق اردبیل و سپس به تبريز بردند."

حقیقت امر اين است که به دستور میرزا آقاسی صدر اعظم قرار بر اين بود که حضرت باب به طهران آيد امّا در نزديکی طهران اين رأی تغییر کرد و آن حضرت در نیمهٴ سال ١٨٤٧ میلادی برابر فرمان محمّد شاه به دسیسهٴ میرزا آقاسی به شهر ماکو در شمال غرب آذربايجان نزديک مرز روسیّه و عثمانی در آن زمان تبعید گرديد و مدّت ٩ ماه در قلعهٴ ماکو زندانی شد. سپس در آپريل ١٨٤٨ میلادی مجدّد به فرمان صدر اعظم، حضرت باب از قلعهٴ ماکو به قلعهٴ چهريق در غرب آذربايجان نزديک مرز ترکیهٴ کنونی منتقل گرديد و برای مدّت دو سال و شش ماه در قلعهٴ چهريق زندانی بود تا سرانجام در ماه جولای ١٨٥٠ میلادی در شهر تبريز تیر باران شد.

از اين گذشته اردبیل در شرق آذربايجان و چهريق در غرب آذربايجان واقع است و روشن نیست نويسنده چهريق اردبیل را از کجا آورده است؟  نويسنده می‌نويسد: "زمانی که سیّد باب در شیراز بسر می‌برد، ملّاحسین بشرويه که در ظاهر پیگرد امام زمان بود ولی در باطن کارگردان صحنه به شیراز آمد و به ديدار سیّد باب رفت. سیّد باب پرسید در جستجوی چه هستی؟ پاسخ داد در پی امام. گفت منم آن کسی که منتظر او هستی و در پیگرد وی. ملّا حسین گفت: مهدی موعود بايد سورهٴ کوثر را تفسیر نمايد. سیّد بدست اشاره کرد و گفت اين است تفسیر سورهٴ کوثر. اين داستان مشکوک بنظر می‌رسد زيرا تفسیر سورهٴ کوثر آنچنان مشکل نیست که مبّین ظهور مهدی باشد".

حقیقت اين است که ملّا حسین بشرويه‌ای در آن شب ديدار با حضرت باب قلباً در انتظار آن بود که قائم موعود تفسیری بر سورهٴ يوسف يا احسن القصص قرآن بنويسد و آن حضرت نیز در آن شب اظهار امر در حضور ملّا حسین نخستین بخش از تفسیر سورهٴ يوسف يعنی سورهٴ ملک را برشتهٴ تحرير درآورد. توضیح آنکه سورهٴ يوسف قرآن يکصد و يازده آيه دارد و حضرت باب در اين تفسیر که به "قیّوم الاسماء" نامیده شده ضمن يکصد و يازده سوره به تفسیر يکصد و يازده آيهٴ سورهٴ يوسف قرآن پرداخته است. در اينجا شايسته است گفته شود که حضرت باب به در خواست سیّد يحیی دارابی در شیراز پیش از ايمانش تفسیری بر سورهٴ کوثر قرآن مرقوم فرمود.

نويسنده می‌نويسد: ‌"گروه زيادی از بابی‌ها که بقید احتیاط و همراه با اغراق آن را صد هزار نفر می‌گفتند در نقطه‌ای بنام بهدشت اجتماع نمودند. هدف از اين کار آن بود که به طهران حمله کنند و سپس سیّد باب را از زندان نجات دهند. در اين جمع اعلام شد که شريعت قديم نسخ شده‌.‌.‌.‌قرّة‌العین ‌.‌.‌.‌‌به گردانندگان گفت من پشت پرده می‌روم و مشغول سخنرانی می‌شوم و شما بند پرده را بگسلید چنانچه حضّار اعتراض نکردند، می‌گوئیم حجاب لغو شد‌.‌.‌.‌در نتیجه مجاهدين بهدشت اعتراض کردند و جمع بهدشت بآسانی متلاشی شد. اين پیش‌آمد را کسر حدود يا شکستن حدّ شرعی می‌گويند. ملّا محمّد علی با شنیدن اين خبر گفت اگر به مجاهدين بهدشت دست يافتم به آنها حدّ شرعی می‌زنم. ملّا قربانعلی اين موضوع را تأيید کرد. ملّاحسین به قلعهٴ شیخ طبرسی پناه برد و به مقاومت پرداخت. بعداً بهاء‌الله پس از دعوت خود گفت: من کسر حدود را اجازه می‌دهم نه چنانچه در بهدشت اتّفاق افتاد".

در اين جا هم شايسته است برای رفع چند سوء تفاهم توضیحی داده شود:

اوّلاً محلّ اجتماع بابیان "بهدشت" نبود، بلکه روستای کوچکی بنام "بدشت" در نزديکی شهر بسطام در مازندران بود. ثانیاً در اين اجتماع و گردهمآيی از جمع کثیر بابیان فقط هشتاد و چهار نفر از جمله میرزا حسینعلی نوری (بهاء‌الله) و ملّا محمّد علی بارفروشی (قدّوس) و قرّة‌العین (طاهره) حضور داشتند و نه يکصد هزار نفر يا پنجاه هزار نفر يا ده هزار نفر يا حتّی يکهزار نفر. اين گردهمآیی و انجمن برای مدّت بیست و دو روز در ماههای جون و جولای ١٨٤٨ میلادی بر پا گشت.

در اين زمان حضرت باب در قلعهٴ چهريق زندانی بود و کتاب بیان و کتاب دلائل سبعه از قلم آن حضرت از پیش در قلعهٴ ماکو نوشته شده بود که بیانگر استقلال آئین بابی از اديان گذشته و آغاز دوری تازه و جديد بود. امّا از آنجائیکه هنوز با توجّه به اوضاع و احوال آن زمان اين آثار و حقايق مندرج در آن بتمام و کمال به گوش گروه اکثریّت بابیان نرسیده بود، از اينرو هدف اوّل و اساسی اجتماع بدشت ترک معتقدات و باورهای کهنه و پوسیده و تقالید و سنن ديرينه و اعلان سپری شدن دورهٴ شريعت قديم و جايگزين شدن آئین جديد با احکام و قوانین تازه و بديع بود. هدف دوم از اين اجتماع و گردهم‌آيی بحث و گفتگو در بارهٴ نجات حضرت باب از زندان چهريق بود که با توجّه به اوضاع و احوال و شرايط موجود با عدم موفّقیّت روبرو گرديد.

در اينجا اين پرسش پیش می‌آيد که آيا اين گروه هشتاد و چهار نفر چگونه و با چه وسیله‌ای می‌خواستند به طهران حمله کنند و برای چه هدف و منظوری؟ باز اين سؤال مطرح می‌گردد که نويسنده اين ارقام و آمار و اين انديشه و تصوّر را از کجا و چگونه بدست آورده است؟ امّا برنامهٴ اجتماع بدشت از قبل وسیلهٴ میرزا حسینعلی نوری (بهاء‌الله) و ملّا محمّد علی بارفروشی (قدّوس) طرح ريزی شده بود و قرار بر اين بود که هدف اصلی و اساسی آن وسیلهٴ طاهره قرّة‌العین عملاً اعلان و اعلام گردد. از اينرو نامبرده در يکی از روزهای آن گردهم‌آيی بی‌حجاب و نقاب و با زينت و آرايش در جمع بابیان پديدار گشت و با شهامت و شجاعت انقلابی خود و بی‌هیچ ترس و بیم و اضطراب لب به گفتار گشود و گفت  "خوب فرصتی داريد غنیمت بدانيد، جشن گیريد. امروز روز عید و جشن عمومی است، روزی است که قیود تقالید سابقه شکسته شده، همه برخیزيد با هم مصافحه کنید.(" مطالع الانوار - تلخیص تاریخ نبیل زرندی)

او به زبان حال ندا در داد:

"ای  خفته  رسید  يار  بر خیز                      از  خود  بنشان  غبار  برخیز"

"هان سال نو و حیات تازه است             ای  مردهٴ  لاش  پار  برخیز"

توضیحاً آنکه ملّا محمّد علی بارفروشی (قدّوس) خود از زمرهٴ حاضران در آن اجتماع و ناظر بر همهٴ امور آن و از طرّاحان اصلی آن رويداد سرنوشت‌ساز بود و نیازی نبود که بگفتهٴ نويسنده اين خبر را بشنود و بگويد: اگر به مجاهدين دست يافتم به آنها حدّ شرعی خواهم زد! بعلاوه ملّاحسین بشرويه‌ای در آن گردهم‌آيی حضور نداشت که از آنجا به قلعهٴ طبرسی رود و به مقاومت پردازد، بلکه نامبرده در آن زمان در مشهد خراسان بود و به قلعهٴ شیخ طبرسی در اکتبر ١٨٤٨ آمد.

نويسنده می‌نويسد: "امیر کبیر بلافاصله برای فیصله دادن به قیام باب دستور کشتن سیّد باب را صادر کرد. وی را به دار آويختند و تیر باران کردند تیر به بند دار اصابت کرد و از بالای دار افتاد و فرار کرده بجايی پناه برد. می‌گويند در اين حال میرزا بانی کاشانی او را يافت و کتاب بیان را که حاوی مشرب باب بود از او تحويل گرفت. بار دوم که او را به دار آويختند، سربازان مسلمان باو تیراندازی نکردند و سپاهیان غیر مسلمان اين کار را انجام دادند".

 اوّلاً در موقع تیرباران شدن، حضرت باب تنها نبود و يکی از پیروان پاکباخته و وفادارش نیز با او بود که خواست در اين راه همگام و در کنار مولای خويش با خون خود حقّانیّت و راستی آئینی را که بدان دل بسته بود به اثبات رساند. اين دور از منطق است که سیّد باب پس از پاره شدن طناب پا به فرار بگذارد و پیرو او محمّد علی زنوزی در همانجا ساکت و آرام بايستد و همراه او فرار را بر قرار ترجیح ندهد! آيا عقل سلیم و استوار اين رأی و نظر را می‌پسندد؟ حقیقت امر اين است که حضرت باب پس از پاره شدن طناب به همان اطاق محلّ حبس خود رفت و با کاتب خود میرزا سیّد حسین يزدی به گفتگو و مکالمه نشست. ثانیاً شايد منظور نويسنده از میرزا بانی کاشانی، میرزا جانی کاشانی است و او نیز در آن زمان در تبريز نبوده که به سرباز خانه برود و در جایی پنهان شود و منتظر پاره شدن طناب دار بنشیند و حضرت باب در آن گیر و دار او را پیدا کند و کتاب بیان را باو بسپارد! مضافاً اينکه کتاب بیان در قلعهٴ ماکو بین سالهای ١٨٤٧ و ١٨٤٨ میلادی يعنی سه سال پس از اظهار امر و سه سال پیش از شهادت از قلم آن حضرت به رشتهٴ تحرير درآمد و نسخ آن منتشر گشت و منحصر به يک نسخه نبود که آنرا هم حضرت باب بهنگام تیرباران شدن با خود همراه داشته و پس از پاره شدن طناب و فرار از آنجا بقول نويسنده در جايی به شخصی سپرده باشد! در اينجا بیان اين مطلب لازم بنظر می‌رسد که حضرت باب با آگاهی از شهادت خود قبل از عزيمت از چهريق بسوی تبريز، تمام آثار و کتب و لوازم تحرير و مهرها و انگشتری های خود را در جعبه‌ای برای میرزا حسینعلی نوری (بهاء‌الله) در طهران ارسال ‌داشته بود. همچنین حضرت باب در کتاب پنج شأن که در سال آخر حیات از قلم آن حضرت نگاشته شده، به ششمین نوروز پس از اظهار امر خود اشاره می‌کند و آنرا آخرين نوروز زندگانی خويش در اين جهان خاکی بشمار می‌آورد. ثالثاً بر خلاف نوشتهٴ نويسنده، چگونگی تیرباران کردن حضرت باب بدين نحو بود که بار اوّل به دستور وزير نظام برادر میرزا تقی خان امیرکبیر، فوج بهادران يا فوج ارامنه از میان سه فوج حاضر در سربازخانهٴ شهر تبريز به فرماندهی سام‌خان ارمنی مأموریّت يافت که حضرت باب و پیرو باوفايش را تیرباران نمايد. امّا پس از آنکه بهر تقدير و تعبیر و توجیه تیرها به طناب اصابت کرد و حضرت باب و ملّا محمّد علی زنوزی از گزند و آسیب برکنار ماندند، سام‌خان ارمنی از اقدام مجدّد خودداری کرد و با افرادش محلّ سربازخانه را ترک نمود. سپس آقاجان بیک خمسه‌ای فرماندهء فوج خاصّهٴ ناصری آمادگی خود را برای انجام کار اعلام و اظهار داشت که حاضر است سیّد باب را تیرباران کند و اين ثواب عظیم را نصیب خود سازد!    نويسنده می‌نويسد: "پس از اين وقايع مقاومت های جزئی از سوی پیروان باب ابراز شد. بر سبیل مثال، بسوی کالسکهٴ شاهانه ريگ پرانی کردند و در نتیجه عدّه‌ای اعدام شدند و با وجود کندی ارتباطات جهانی، موضوع در سطح جهانی اثر گذارد".

قبل و بعد از کشته شدن حضرت باب، هزاران نفر کشته شدند آن هم بگونه‌ای که بیان از ذکرش شرم و حیا دارد و قلم از شرحش عاجز و ناتوان است. دور از انصاف است که‌بگوئید: "عدّه‌ای اعدام شدند" و به اين ترتیب با چند کلمه بقول معروف سر و ته قضیّه را بهم رسانید و سرپوش بر روی حقايق و واقعیّت‌های تلخ و دردناک بگذاريد.

به شهادت تاريخ بابیان را شمع آجین کردند، چشمها از حدقه درآوردند، با داس و ارّه پاره پاره کردند، دم توپ گذاردند، بر سینه‌ها و پاها میخ کوبیدند، سرها از تن جدا ساختند، با شمشیر و خنجر و قدّاره سوراخ سوراخ و تکه تکه نمودند، تن‌ها به آتش کشیدند، سرها بر سرنیزه افراشتند و در کوچه و بازار گردانیدند، مانند چهارپايان نعل کوبیدند، شقّه شقّه کردند و به دروازه‌ها آويختند و کوتاه سخن آنکه نه به مردان رحم کردند و نه به زنان و نه حتّی به کودکان! در اين ماجرا همهٴ طبقات از علما و شاهزادگان و وزرا و درباريان و سپاهیان و تجّار و اعیان و اشراف و پیشه‌وران و مردم عادّی همه و همه سهمی داشتند و بقول خودشان صوابی کردند و برای روز آخرت ثوابی اندوختند!

روشن نیست نويسنده اين اطّلاعات و آگاهی را در رابطه با واکنش و عکس العمل بابیان، از چه مأخذ و منبعی گردآورده و بعنوان مقاومت‌های جزئی از جمله ريگ پرانی به کالسکهٴ شاهانه، برای مثال و نمونه، شاهد مقال آورده است! امّا حقیقت امر اينست که بعد از کشته شدن حضرت باب در سربازخانهٴ شهر تبريز در جولای ١٨٥٠میلادی، تعقیب و آزار و قتل بابیان فرو ننشست و همچنان در نقاط مختلف ايران ادامه داشت. میرزا تقی خان امیر کبیر گمان داشت که با اين برنامه و شدّت عمل در زجر و قتل و کشتار بابیان و در اين میانه از میان بردن سیّد باب، اين شور و هیجان فرو خواهد نشست و اين آتش افروخته به خاموشی خواهد گرائید.  امّا همهٴ اين افکار و اعمال بیهوده و عبث از آب درآمد و نتیجهٴ معکوس بخشید. باری، پس از شهادت حضرت باب گروهی از بابیان در خیال انتقام از امیرکبیر و ناصر‌الدّين شاه، عاملین اصلی اين اقدام، افتادند. در اين میانه میرزا تقی خان امیرکبیر مغضوب و از کار برکنار و به فین کاشان تبعید و در نیمهٴ اوّل سال ١٨٥٢ میلادی به دستور ناصر‌الدّين شاه مقتول گرديد.

باری، بابیان به کالسکهٴ شاهی ريگ پرانی نکردند بلکه در ماه اوت ١٨٥٢ میلادی چند نفر از آنان قصد آن کردند که شخص شاه را از پای درآورند و با اسلحهٴ ساچمه‌ای بسوی او تیراندازی کردند که با عدم موفّقیّت روبرو گرديد و نافرجام ماند. سؤالی که مطرح می‌شود اينست که آيا اعدام عدّه‌ای از بابیان به قول شما و با وجود کندی ارتباطات جهانی در آن زمان، می‌توانست در سطح جهانی اثر و واکنشی چنین چشمگیر داشته باشد؟   بديهی است که شدّت عمل و خشونت نسبت به بابیان بايستی بیش از اعدام ساده و معمولی عدّه‌ای از آنان بوده باشد.

نويسنده می‌نويسد: "در نتیجهٴ حوادث ايران در سفر دوم ناصر‌الدّين شاه به اروپا، غرب از او بگرمی استقبال نکرد. اروپا در شرايط بعد از انقلاب کبیر فرانسه بسر می‌برد و نمی‌توانست اين وقايع را که با روح انقلاب سازگار نبود تحمّل کند و مشکلاتی بوجود آمد نظیر هم‌اکنون، نهايت ملايمتر"

میدانیم که انقلاب کبیر فرانسه در سال ١٧٨٩میلادی روی داد يعنی بیش از هشتاد سال پیش از سفر اوّل ناصر‌الدّين شاه به اروپا (در سال ١٨٧٣میلادی) و نود سال قبل از سفر دوم او (بسال ١٨٧٨میلادی)، در حالیکه تعقیب و آزار و اذیّت و شکنجه و قتل و غارت بابیان در نقاط مختلف ايران از همان آغاز جلوس او به تخت پادشاهی يعنی در سال ١٨٤٨ میلادی بالا گرفت و در تمام دوران سلطنت‌اش ادامه يافت. بنابرين استقبال گرم اروپائیان در سفر اوّل ناصر‌الدّين شاه به کشورهای اروپايی و عدم استقبال‌شان بگرمی در سفر دوم او را بهیچ روی نمی‌توان معلول نحوهٴ برخورد او با جنبش باب و بابیان و شرايط موجود در اروپا بعد از انقلاب کبیر فرانسه، توجیه نمود!

نويسنده می‌نويسد: "نگارنده باور دارم که امیرکبیر از روی تعصّب دينی سیّد باب را نکشت، بلکه بیم از آن داشت که وحدت ملّی ايران دچار تزلزل شود لذا شتابزده باين کار اقدام کرد".

درست است که امیرکبیر از روی تعصّب دينی اقدام به کشتن سیّد باب نکرد، امّا با همهٴ درايت و ذکاوت و تدبیرش در کشتن سیّد باب اشتباه کرد. او خواست با اين کار نظر و توجّه طبقهٴ روحانیّون و علماء مذهبی و صاحبان منبر و محراب را بخود جلب نمايد تا آنجا که از مجتهدين پرآوازهٴ شهر تبريز نیز کتباً خواست که در صدور فتوای قتل سیّد باب هر چه زودتر اقدام نمايند و در اين کار بسخن ديگر شريک و سهیم او گردند تا بتواند از پشتیبانی و حمايت آنان و هواداران‌شان در دربار شاه برای تحکیم پايه‌های سلطنت ناصر‌الدّين شاه جوان و صدارت عظمای نوپای خود برخوردار شود و نهايتاً قدرت‌های ديگر را در گوشه و کنار کشور که هر يک داعیه‌ای در سر داشتند سرکوب نمايد. امّا بعداً هم آنان بودند که از عوامل مؤثّر در برکناری و قتلش بشمار آمدند.

نويسنده می‌نويسد: "در اينجا نبايد اين توهّم ايجاد شود که نگارنده در صدد توجیه اعمال جمهوری اسلامی برآمده‌ام بلکه نظرم اين است که جمهوری اسلامی و گردانندگان آن به سبب کمبود اطّلاعات تاريخی، در اين جريان تحريک شده بودند نه محرّک و بی‌جهت يک جريان بین المللی را علیه خود ايجاد کردند و برای جبران اين اشتباه بايد بطريق "دوفاکتو" با بهائی‌ها مدارا کنند نه بحدّی که وحدت ملّی ايران در معرض تهديد قرار گیرد".

نویسندهء محترم، آیا بسبب کدام کمبود اطلاعات تاریخی بوده است که گردانندگان جمهوری اسلامی بی دلیل و برهان، بهائیان را به جوخهٴ آتش سپردند، اعدام کردند، آزار و شکنجه دادند، به زندان افکندند، اموالشان را مصادره کردند، آواره و سرگردان در ممالک و ديار ساختند، از ادارات و سازمانهای دولتی و وابسته بدولت اخراج کردند، از دادن حقوق بازنشستگی خودداری کردند، جوانانشان را از ورود به دانشگاهها و مدارس عالیه باز داشتند ‌.‌.‌. ‌و تشکیلات اداری آنان را تعطیل و غیر قانونی اعلام کردند!؟

آيا مدارا کردن با بهائیان و دادن آزادی به آنان چه خدشه و آسیبی به وحدت ملّی ايران وارد می‌آورد؟ اگر آن چنان که در پائین مقاله تان آمده تعداد بهائیان در ايران بیش از پنجاه هزار نفر نیست، پس يک گروه پنجاه هزار نفره از کوچک و بزرگ و زن و مرد و پیر و برنا برای يک جمعیّت شصت ملیون نفرهٴ حاکم چه خطری می‌تواند در‌بر‌داشته باشد؟ بر اين قیاس آيا وجود يهوديان و مسیحیان و زرتشتیان نیز از ديدگاه شما به وحدت ملّی ايران آسیب رسان است؟ چرا جمهوری اسلامی ايران، به گفتهء شما، بايستی بگونهٴ "دوفاکتو" با بهائیان مدارا کند؟ چرا نبايد بخاطر انسانیّت و آزادی و برابری و برادری و رعايت حقوق انسانی با بهائیان و آئین‌شان رفتار کند؟ در اين زمان که به هزارهٴ سوم میلادی قدم گذارده ايم و کشورهای جهان و مردم آن در اثر پیشرفت‌های سريع تکنولوژی و وسائل ارتباطی روز بروز به يکديگر نزديک‌تر می‌شوند و موانع و سد‌های باز‌دارنده در راه صلح و آشتی و تفاهم و دوستی يکی پس از ديگری در هم شکسته می‌شود، تازه نويسندهٴ محترم از مقولهٴ "ارتداد" و "مرتد" سخن می‌راند و اين موضوع را مانع و رادعی برای جمهوری اسلامی ايران در راه مدارا کردن و آزادی دادن به بهائیان و شناسايی حقوق طبیعی و انسانی آنان قلمداد می‌نمايد.!  "حیرت اندر حیرت آمد اين قصص "!

نويسنده می‌نويسد: "در اينجا لازم است به جنبش ادبی بهائی‌ها و کتبی که علیه آنها نوشته شده اشاره کنیم. کتابهائی که بر ردّ بهائیّت تألیف شده عبارتند از: " گفتار خوش يارقلی " و " فلسفهٴ نیکو " و " يادداشت دالگورکی " و " کشف‌ الحیل آيتی ".

شگفت آور اينست که نويسندهٴ محترم در اينجا حتّی برای نمونه هم نامی از کتب و آثار بهائی نبرده است و فقط چند کتاب ردّيّه را که علیه آئین بهائی نوشته شده ذکر کرده است، و علّت آن روشن نیست.

در اينجا يادآور می‌شويم که کتاب "يادداشت دالگورکی" بگفتهٴ نويسنده و يا با عنوان دقیق‌تر آن "يادداشت‌های کینیاز دالگوروکی" يا "اعترافات سیاسی کینیاز دالگوروکی"، رساله‌ای بوده است که نويسنده يا نويسندگان ايرانی آن به رشتهء تحرير در آورده و آنرا به کینیاز دالگوروکی نسبت داده و در واقع به نام او ساخته و جعل کرده‌اند و هدف و مقصود از آن صرفاً تحريک و تهییج و برانگیختن احساسات تعصّب‌آمیز مسلمانان علیه بهائیان بوده است. اين رساله نخستین بار در سال ١٣٢٢ شمسی در مشهد خراسان طبع و منتشر گرديد و بعداً نیز در طهران چاپ و انتشار يافت. رسالهٴ مزبور آنچنان از اغلاط و اشتباهات تاريخی و مطالب ضدّ و نقیض و نادرست و در هم آمیخته پر و انباشته است که حتّی احمد کسروی در شمارهٴ چهارم روزنامهٴ پرچم، و عباس اقبال در مجلّهٴ يادگار سال پنجم، و مجتبی مینوی در مجلّهٴ راهنمای کتاب سال ششم بر مجعولیّت و ساختگی بودن اين يادداشت‌ها گواهی داده و نويسندهٴ آنرا ايرانی دانسته‌اند.

عباس اقبال در مجلّهٴ يادگار سال پنجم (١٣٢٨شمسی) شمارهٴ هشتم و نهم در قسمت "ما و خوانندگان" در رديف ٤ چنین آورده است: "در باب داستان کینیاز دالگوروکی حقیقت مطلب اينست که آن بکلّی ساختگی و کار بعضی شیّادان است، علاوه بر اينکه وجود چنین سندی را تا اين اواخر احدی متعرّض نشده بوده آن حاوی اغلاط تاريخی مضحکی است که هم آنها صحّت آنرا بکلّی مورد ترديد قرار می‌دهد".

ردّيّهٴ ديگر ذکر شده کتاب "کشف الحیل" است که نويسندهٴ آن آيتی است و بعبارت دقیق‌تر عبد‌الحسین آيتی معروف به آواره است. توضیح آنکه نامبرده از مبلّغین بهائی بود و کتابی هم در دو مجلّد در تاريخ ديانت بابی و بهائی بنام "کواکب الدّرّيّه" به رشتهٴ تحرير کشید و در سال ١٩٢٤ میلادی در مصر به چاپ رسانید. وی در همان سالهای نخستین دورهٴ حضرت شوقی ربّانی جانشین حضرت عبدالبهاء، از روی خودخواهی و غرور از در مخالفت و نافرمانی برخاست و به فتنه و فساد پرداخت و سرانجام حضرت شوقی ربّانی او را از جامعهٴ بهائیان اخراج نمود. از اينرو آواره نیز از روی دشمنی و ضدّیّت بتلافی برخاست و به تألیف کتابی در سه مجلّد دست زد و در آن از هیچ تهمت و افترا و توهین و ناسزا فروگذار نکرد و شنیدنی‌تر آنکه حسن نیکو دوست و رفیق شفیق و هم‌انديشهٴ خود را که از زمرهٴ مبلّغین بهائی هم بشمار می‌آمد، در اين طريق تشويق و ترغیب نمود و شخص اخیر نیز به تقلید از او کتابی بنام "فلسفهٴ نیکو" در سه مجلّد در ردّ آئین بهائی نگاشت و همزمان با کتاب "کشف الحیل" آيتی (آواره) انتشار داد.

در اينجا شايسته است سطری چند از صفحهٴ ٣٣٥ جلد دوم کتاب تاريخ "کواکب الدّرّيّه فی مآثر البهائیّه" تألیف عبد‌الحسین آواره (آيتی) شاهد مقال بیاوريم.‌‌ نامبرده چنین می‌نويسد: ".‌.‌.‌کتب بسیاری را که بر اين امر بهر لسان نوشته شده اصل يا ترجمهٴ آنرا مطالعه نموده و کمتر امری از امور تاريخی و غیر تاريخی است در موضوع اين امر که بر اين بنده پوشیده مانده باشد و در هر خصوص سعی و جهد وافی مبذول داشته که رؤوس و اصول حوادث و وقايع را بطور صحیح بنگارد و چیزی را فرو نگذارد‌.‌.‌.‌" و شنیدنی‌تر آنکه حسن نیکو هم در پايان همین کتاب "کواکب الدّرّيّه" تألیف آواره (آيتی) در مجلّد دوم تقريظی نوشته و از مؤلّف و مطالب مندرجهٴ در تاريخ تألیفی او تعريف‌ها کرده و توصیف‌ها نموده و مطلب را تا آنجا رسانیده است که می‌نويسد: "کتاب بنفسه برای مدحت خود کتابی است ناطق "آفتاب آمد دلیل آفتاب"‌.‌.‌.‌"

نويسنده می‌نويسد: "اينکه جمعیّت بهائی ايران را سیصد هزار نفر ذکر کرده‌اند اغراق گويی است، بعقیدهٴ نگارنده جمعیّت آنها از پنجاه هزار نفر تجاوز نمی‌کند. سی هزار در فارس و بقیّه در جاهای ديگر. جمعیّت بهائی ايران خالی از خطر است بايد نظری به افريقای سیاه انداخت که در آنجا بهائیّت بسرعت رو به پیشرفت است".

گويا اين آمار داده شده از سوی نويسندهء محترم نیز از همان مقولهٴ شنیده‌ها است بی‌آنکه مأخذی هم ذکر شده باشد. گیرم که شمار بهائیان در ايران انگشت شمار و دامنهٴ نفوذ و گسترش آئین بهائی محدود باشد، پس از چه رو سالهای سال از آغاز پیدايش‌اش تا اين زمان، دولتمردان و صاحبان منبر و محراب و ارباب قلم و کتاب و تاريخ نويسان و وقايع نگاران با جدّیّت تمام و تلاش و کوشش پی‌گیر و بی‌پايان در ابطال آئینی که باطلش قلمداد می‌کردند و بی‌مايه و ناچیز می‌پنداشتند و پیروانش را قلیل و انگشت شمار می‌انگاشتند، قلم‌ها شکستند و کتاب‌ها نوشتند و فريادها بعنان آسمان رسانیدند و ظلم و ستم و بی‌عدالتی به ناروا روا داشتند؟

شگفتا اینکه از سويی برای نويسندهٴ محترم بی‌خطر بودن جمعیّت بهائی در ايران با توجّه به شمار ناچیز و اندک آن سبب آرامش خیال و آسايش خاطر شده و از سوی ديگر پیشرفت سريع آئین بهائی در قارّهٴ افريقا مايهٴ نگرانی و دل پريشانی و دلواپسی ايشان گرديده است!  

بقول مولانا

" چون سخن در وصف اين حالت رسید

                                                   هم قلم بشکست و هم کاغذ دريد"

            باری، امیدواريم که آنچه بگونهٴ حکايت و نه از باب شکايت نوشته آمد، خوانندگان عزيز و ارجمند را سودمند افتاده بر آگاهی‌شان افزوده باشد.

خرداد ماه 1379 جون 2000

 

نظر خود را بنویسید