×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

دو مشعل نورانی در تاریکی زندان ایران
1396/04/14

برگرفته از: //fa.iranpresswatch.org/post/5816/%D8%AF%D9%88-%D9%85%D8%B4%D8%B9%…

ماخذ:‌ www.washingtonpost.com

رکسانا صابری

ترجمه مهرداد جعفری

رُکسانا صابری نویسنده و روزنامه نگار امریکائی ایرانی تبار میباشد که در سال ۲۰۰۹ به مدّت صد روز در ایران محبوس بوده است.

چهار سال طول کشید تا پر ارزشترین هدیه ای که تا حال دریافت کرده ام دست به دست بچرخد و از آنطرف دنیا به من برسد. این هدیه دستبندی است که از نخهای حوله های که در زندان اوین در طهران از من بجا مانده بود، بافته شده است.

هرگاه که این دستبند صورتی و قرمز رنگ را بدست میکنم بیاد فریبا کمال آبادی که آن را برایم بافته و دوستش مهوش ثابت می افتم. دو نفر از همبندان من که دهمین سال حبس خود را در پشت میله های زندان سپری میکنند. این دو بانو را از قبل از رهائی از زندان در سال ۲۰۰۹ تا حال ندیدم ولی هر دو الهامبخشِ زندگی من و تمامی افرادی هستند که ایشان را میشناسند و یا داستان زندگیشان را شنیده اند.

فریبا و مهوش به همراه پنج نفر از آقایانِ همکارشان عهده دار رسیدگی به نیازهای روحانی و اجتماعی اقلیّت بهائی، که حکومت اسلامی آنان را مرتد محسوب میدارد، بودند. این هفت نفر متّهم به «جاسوسی» و «قیام بر علیه نظام» گردیدند ـ اتهاماتی که علیرغم انکار آنها، هر کدام به بیست سال حبس محکوم شدند که بعداً به ده سال تقلیل داده شد. از لحظۀ ورودم به سلول ایشان در زندان، علیرغم شرایط جدّی و دشوارِشان،صلح و آرامش از تمامی رفتار و کردار مهوش و فریبا جلوه گر و نمایان بود. با مهربانی به من خوش آمد گفتند و قسمتی از سلول را برای پتوهائی که قرار بود به جای رختخواب استفاده کنم، آماده نمودند. بعد از نشستن از ایشان پرسیدم که برای چه مدّت است که محبوسند.

مهوش در جواب گفت: «یک سال».

و فریبا پاسخ داد: « ده ماه».

و هر دو همچنان خندان بودند.

از هر دو سؤال کردم که چگونه قادرند چنین آرام باشند. مهوش جواب داد: «ما به خدا توکّل میکنیم و مطمئنیم که هر چه خیر جامعۀ ماست پیش میآید. اگر ارادۀ الهی بر این است که با ماندن در زندان، خادمان بهتری برای جامعۀ خود گردیم، تسلیم محضیم».

اخیراَ یکی از بستگان فریبا چنین طرز فکری را برای من توضیح داد: «فریبا معتقد است اگر کسی بخواهد تغییر مثبتی در جهان بوجود آورد، باید حاضر به پرداخت بهای آن هم باشد.» یکی دیگر از زندانیان هم که مایل به افشای نامش نبود اشاره کرد که «اگر چه این دو در زندان بودند ولی چنین بنظرمیرسید که روحشان در هیچ قید و بندی نبود». «ایشان به من آموختند که این گرفتاری و حبس را بخشی از تقدیر خویش بدانم. از آن به بعد هرگز سؤال نکردم که چرا من باید گرفتار شوم؟ و این نکته باعث شد که حتیّ قادر به تحمّل زندان انفرادی هم باشم.»

مهوش و فریبا به من هم کمک کردند تا موقعیتم را بهتر درک کنم و بتوانم از احساس پشیمانیی که در من به خاطر عدم ترک آپارتمان خود در طهران قبل از اینکه چهار مأمور اطلاعات بزور وارد آن شده و مرا دستگیر نمایند ایجاد شده بود، رهایی یابم. همچنین دیگر آرزوی وقوع زلزله را نداشتم تا بر اثر آن دیواریهای زندان خراب شود. دو همبندم همواره به من متذکر میشدند که امور ناگوار برای همۀ افراد اتفاق میافتد ولی مهم این است که چگونه با این وقایع مقابله نمائیم.

این دو بانو همه روزه به بهترین وجه با شرایط خویش کنار می آمدند. در همان سلول خود به نرمش و ورزش میپرداختند، در مورد کتابهائی که میتوانستند مطالعه کنند بحث و گفتگو میکردند و از من میخواستند که به ایشان درس انگلیسی بدهم. (من هم برای شوخی و مزاح چند لغت دشنام یادشان دادم.)

مهوش و فریبا شفقت را به من آموختند. به من یاد دادند که چگونه میتوان حتّی نسبت به بازجویان خود مهربان بود؛ افرادی که با سؤالات بی وقفه و اتهامات دروغین و تهدیدهای مکرّر به حبسهای طویل المدّت، ما را تحت فشار گذاشته و تهدید میکردند. در پاسخ به این سؤال من که آیا هرگز عصبانی شده اند، مهوش گفت:«ما به محبت و شفقت به همۀ نوع بشر معتقدیم، حتی به آنانیکه به ما ظلم میکنند.»

میترا علی ابوذر، دانشجو و یکی از فعّالین هنگامیکه در سال ۲۰۱۲ در زندان اوین مهوش و فریبا را ملاقات نمود ایشان را از«خود گذشته» توصیف نمود. در آن هنگام این دو بانو به بند عمومی زندان منتقل شده بودند، به جائی که بیش از ۲۰ نفر از بانوان زندانی سیاسی با عقاید و اعتقادات متفاوت در آنجا محبوس بودند.

دوستی میان محبوسین بحدی رسید که با همکاری یکدیگر نظافت تمامی سالن زندان را بعهده گرفتند. میترا بیاد میآورد که «روزی که نوبت تمیز کردن حمام بر عهده من بود خواب ماندم ولی فریبا گرچه دچار کمر درد بود، حمام را بجای من تمیز نمود.»

فریبا که متخصص روانشاسی است، به ارائه خدمات مشاوره ای به بسیاری از هم بندان که با مشکلات شخصی به وی مراجعه میکردند میپرداخت. میترا در ادامه میگوید: «مسلماً فریبا با مسائل فراوانی در گیر بود ولی در مورد مشکلات خویش به هیچ عنوان سخنی نمیگفت و بجای آن گوش به حرف دیگران میداد.»

مهوش که قبل از انقلاب اسلامیِ سال ۱۹۷۹ معلم مدرسه ابتدائی بود، اشعار خود را برای دیگر محبوسین میخواند. تعدادی از اشعار وی به زبان انگلیسی ترجمه و در سال ۲۰۱۳ در خارج از ایران به چاپ رسیده است. در کتابِ «محل مخاطره» مهوش میگوید که دیگر نمی توانند وی را به سکوت وادار کنند:

تیغ ، اگر بر رگ ما می زنند خون به دل لاله صحرا کنند

مُهر اگر بر لب ما می نهند غنچه دهانان لب خود وا کنند

انتظار میرود که این هفت رهبر جامعۀ بهائی سال آینده از زندان آزاد گردند. مانند تمام دیگران زندانیان، مهوشِ ۶۴ ساله و فریبای ۵۴ ساله نیز آرزوی دیدار اقوام خویش را دارند و مایلند گرمای خورشید را بر روی پوست خود احساس نموده و عطر خوش درختان و گلها را استنشاق نمایند.

هر هنگام که دستبندی را که از حوله زندانم بافته شده بدست میکنم، به یاد محبّت، مهربانی، شجاعت و شفقتِ این عزیزان میافتم که در طیِّ این ۹ سال همواره افزایش یافته است.

نظر خود را بنویسید