×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

برای خدا انتها یی نیست
1386/08/12

می گفت : آخرین دین است؛ آخرین پیامبر؛ آخرین اندوخته خدا، سپس انگشتانش را در گوشهایش فرو برد که: من نمی خواهم چیز دیگری بشنوم، برای من همین کافیست!!! و این داستان کهنه تاریخ، هر زمان که ظهوری جدید قدم به میان مردمان می گذارد، تکرار میگردد .
دلم از این همه بی انصافی به درد آمد. شاید اگر مرا ناامیدی، توانی باقی می گذاشت وترا خمودت، مجالی؛ برایت از این نکته می گفتم که برای خداوند آخری وجود ندارد و او محدود به هیچ حدودی نمی گردد و هیچ دین و آئینی نمی تواند آخرین باشد. اگر قرار بود دینی آخرین باشد، چرا خداوند مجبور شد تا تعداد محدودی از آنها را بفرستد؟ آیا به تمرین فن ارسال رسل مبادرت می ورزید تا در آن کار از مهارت کافی برخوردار گردد؟ آیا ادیان قبل ناقص بودند و خداوند در آن زمان نمی دانست چگونه دیانت کاملی بسازد؟ هیچ فکر کرده ای چرا همه ی ادیان، ببخشید اصلاح می کنم، پیشوایان همه ی ادیان، دیانت خود را آخرین دین می دانند؟ و آیا فکر نمی کنی فرستادن این همه پیامبران و تنوع احکام آنان فقط و فقط به دلیل تغییراتی است که انسان در مسیر تکامل خود پیدا می کند؟ آیا می توانی لباس کودک نوپا را به تن جوانی رشید کنی؟ به من بگو کدام معلم آخرین معلم توست و تو دیگربعد از او به معلمی احتیاج نخواهی یافت؟ یا کدام اکتشاف آخرین حد علم خواهد بود؟
امسال باران خوبی بارید و دشتها و باغها همه سیراب شدند. چمنزارها سرسبز، پستان گاوها پر شیر، ساقه های گندم به اندازه قد انسان و شاخه های درختان زیر بار میوه های آبدارو درشت تا زمین خم شده است. سال پر برکتی است. اما آیا سال دیگر به باران احتیاج نداریم و باران امسال برای همیشه کافیست؟
کاش می گذاشتند تا صدایم به گوشت برسد. تا به آنانی که نمی خواهند بین من و تو کلامی، حقیقت را روشن سازد می گفتی: مسندهایتان پابرجا؛ اما مرا رها کنید تا حقیقت را دریابم زیرا به فرموده خداوند در قرآن مجید موظفم اگر حتی از شخصی بدکار خبری از ظهور جدید شنیدم، راجع به آن تحقیق کنم، مبادا که از روی نادانی به قومی رنجی رسانم واز کرده خود نادم و پشیمان گردم. آنجا که می فرماید :
یا ایهاالذین آمنوا ، اِن جائکم فاسق بنباءٍ ، فتّبیّنوا اَن تُصیبوا قوماً بجهالهٍ فتُصبحواعلی ما فَعَلتُم نادمین .
سوره حجرات آیه 6
کاش قبول می کردیم که ما خداوند را زندانی محدوده افکار وآراء خود ساخته ایم . کاش از روی انصاف می پذیرفتیم او را بدانگونه می خواهیم که مشکلات ما را رفع و استنباطات ما را؛ آنهم به زعم ما ؛ توجیه کند. کاش می دانستیم تا زمانی که این زندانی آزاد نگردد ؛ شاهد حقیقت مجالی برای محفل آرایی دربزم مشورت نخواهد یافت.

نظر خود را بنویسید


گفتم: خدای من، دق

...
ارسال شده در : 1387/7/13

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغهء دیروز بود و
هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه
کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق
خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من
برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل
از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز
هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.گفتم: آخر آن
چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که
به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست،

از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟گفت:
روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت
فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که
تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم
نراندی؟گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو
باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر
خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم.گفتم: مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...گفت:
عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت...

دوست عزيز چقدر

saeed
ارسال شده در : 1386/8/18

دوست عزيز
چقدر قشنگ اداي مطلب كردي خوش بحالت كه چنين وسعت نظري داري و چنين قلم توانايي انشاءالله هميشه خدا دوستت بداره