×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

سَر بده و دل مده
1387/07/25

بیست روز از تولد دومین فرزندم می گذشت و من هنوز در مرخصی استعلاجی بودم که وطن سرسبز و خانه امنم ، هردو در یک روز مورد حمله قرار گرفت. خصم اول را تعصبات وطنی تحریک می نمود و خصم دوم را تعصبات و اوهام دینی. بالاخره ناچار شدیم باهمسروفرزند دیگرم که فقط پنج سال داشت، به محل امنی تغییر مکان دهیم. همسرم عضو محفل روحانی بهاییان شهرمان بود و خانه ما جزء اولین خانه هایی بود که مورد حمله قرار گرفت . کسانی به منازل حمله می کردند که پیش از این خود را ملجاء و پناه مردم مظلوم ایران معرفی نموده بودند. فقط منزل ما نبود که مورد هجوم واقع شد. چند روز بعد محل کار همسرم نیز غارت شد و منازل اقوام ما نیز ، مورد تجسس که چه عرض کنم،در معرض تالان و تاراج قرار گرفت.

درطی این مدت من و همسرم دائماً برای دادخواهی به نهادهای انقلابی مراجعه می نمودیم و جالب اینجاست که بعضی از مسئولین امور از چنین وقایعی اظهار بی اطلاعی و حتی نارضایتی می کردند، الله اعلم . . . از آن روی با عبارت" الله اعلم" ابرازتردید می کنم که یک روز پاییزی که من و همسرم برای دادخواهی به کمیته مرکزی مراجعه کردیم ، به همسرم گفتند ، "تو که این همه مورد آزار قرار گرفتی چرا تا به حال به این جا مراجعه نکردی تا به کارتو رسیدگی شود ؟ اگرچندساعتی باماباشی،همین امروزبه مشکلت رسیدگی خواهد شد".

رفتنی بود که بازگشتی به دنبال نداشت . آن روز تا زمانی که خورشید رخت به سرای دیگر کشید و ظلمت را بر شهر حاکم نمود ، خارج از کمیته به انتظار ماندم، وچندین بار از مسئول در ورودی سئوالی کردم و جواب شنیدم که آن نیز متوقف شد و دیگر جوابی به من داده نشد . آن لحظه چهل روز از آغاز آوارگی ما می گذشت ، با آن که دوران نقاهت بعد از زایمان را میگذراندم ، در تمام این مدت به دوائر دولتی مراجعه می کردیم تا دادخواهی نمائیم ودادگری را طالب شویم و نتیجه آن که همسرم دستگیر شد.

هنوز از مرخصی استحقاقی زایمان مدتی باقی مانده بود که به جهت نگرانی از دست دادن شغلم، آنهم در غیاب همسرم و با وجود دو فرزند خردسال ، بلافاصله به اداره بازگشتم و مشغول کار شدم . همسرم چهل روز پس از گرفتاری ، موفق شد تلفنی با ما تماس بگیرد . سلامی بود وپرسش از احوال ما وسپس توصیه به من که : "کارت را از دست نده، زیرا فعلاً تو باید عهده دار امور زندگی باشی. مواظب خودت باش." وقتی به او گفتم که دوباره در اداره به کار مشغول شده ام ، خیالش خیلی راحت شد.

هشت ماه گذشت . دادگاه همسرم را مفسد فی الارض و محارب با خدا تشخیص داد ، نه اطلاعی و نه ایجاد آمادگی ، به سادگی حکمی صادر شد و سپس اجرا گشت ، همسرم تیر باران شد و اموال ما تماماً مصادره گشت . من و دو فرزندم از منزل خود رانده شدیم ، نه اثاثی با خود برداشتیم و نه لباسی ، فقط آنچه که بر تن داشتیم با خود بردیم و بس . در آن روز های وحشتناک هیچ نداشتیم ،اطاقی کوچک در منزل پدرم سرای ما شد و سر پناه ما ، ماندیم تا ببینیم تکلیف ما چه خواهد شد و روزگارمان چگونه خواهد گذشت .

یک سال بعد در اداره ، زمزمه اخراج بهائیان آغاز شد . هشت نفر بودیم . دو خانم و شش آقا. کم کم موضوع جدی تر شد؛ هر روز منتظر صدور حکم انفصال از خدمت واخراج از اداره بودیم . یک روز مدیر عامل مرا احضار کرد ، مرد محترمی بود . وقتی در دفترش حاضر شدم ، زبان به تشویق گشود و سپس به نصیحت و دفاع از خویشتن پرداخت. اظهار داشت ، " ابدا راضی به اخراج شما نیستم. از میان همه شما ، مردان گلیم خویش از آب بیرون خواهند کشید و آن خانم هم تحت کفالت و حمایت همسرش خواهد بود . اما نگران از آنم که تو چه خواهی کرد و در این اجتماع چگونه گذران خواهی نمود ، این جامعه تو را له خواهد کرد . آیا تصور نمی کنی در آینده، فرزندانت زبان به شکایت گشایند و از تو گلایه کنند که حق آنها را نیز پایمال کردی و از زندگی راحت محرومشان نمودی؟ ای کاش دستم می شکست یا قلمم که چنین حکمی را امضا نمی کردم و شما را اخراج نمی نمودم! اما یک راه دیگر هم وجود دارد ، فقط بگوئید بهائی نیستید تا از اخراج شما جلوگیری کنم و مانع ازهر خطری شوم که زندگی شما و فرزندانتان را تهدید می کند."

آنگاه که آقای مدیر عامل سخن خویش به پایان برد و آنچه را که دلسوزانه در ضمیر داشت بر زبان راند ، گفتم : "آقای مهندس، من تا به حال دروغ نگفته ام و هرگز هم نخواهم گفت ، چه که صداقت را اساس جمیع فضائل انسانی می دانم و دروغ را از بزرگ ترین گناهان. مرامم این است که از "اصحاب نار" باشم، اما "اهل ریا" نباشم ؛ "کافر" باشم، امّا "ماکر" نباشم ؛ "درمیخانه ساکن شوم"، امّا هرگز"درکوچهء تزویرو ریا" نروم. شما نیز نگران وضعیت من و بچه هایم نباشید و از این که مجبورید حکم ما را امضا کنید مضطرب نگردید. زیرا اگر لازم باشد گِل لگد می کنم ولی بچه هایم را طوری تربیت خواهم کرد که نه تنها گله مند نباشند بلکه به شرایط زندگیشان افتخار کنند و افرادی مفید برای ایران باشند. ولی اگر به جای شما بودم و واقعاً ازاین مسئله ناراضی وقلباً مایل به امضای این اوراق انفصال دائم از خدمت کسی نبودم، دعا می کردم قلمم و حتی دستم بشکند تا مجبور نباشم این احکام را امضا کنم . بله حتماً دستم را می شکستم! حداکثر این است که به جای هشت نفر، نه نفر اخراج می شدیم ."

مدیر گفت: "من مجری حکمم و تقصیری ندارم." گفتم : "می دانید که حکم اعدام همسرم را حاکم شرع صادر کرد. ولی به نظر شما آیا پاسداری که بنا بر همان حکم، قلب او و هرقلب تپنده ای را نشانه می گیرد، مقصّر نیست ؟ پس لابد اگر شما هم به جای آن پاسدار بودید ، با وجدان آسوده بیان می فرمودید که مجری حکمید ولابد حکم را اجرا می کردید؟"...

امروز قریب سی سال از آن روزها می گذرد، روزی نمي گذشت مگر آن که گرفتاری تازه ای رخ می گشود و شبی نمی آمد مگر آن که خبر ناگواری از گوشه ای می رسید؛ روز هائی که پس از آن دوران آمد آکنده از گرفتاری برای خودم ، خانواده ام ودوستان و هموطنان عزیزم بود. دیگر مپرس چگونه سپری شد که داستان هفتاد من کاغذ است و جز برای کسانی که به نحوی در آتش ظلم گداختند ولی تسلیم بی عدالتی نگشتند ، شاید جز افسانه ای به نظر نیاید یا غیر از داستان زندگی پر فراز و نشیبی که گوئی با آب وتاب بازگو شده و سخت ملال آور است ، آنقدرسخت وناگوار که نه شنیدنش آسان باشد و نه تجسّمش به راحتی میسر گردد . نظری بیدازید و ببینید که تحمل هر یک از آنها برای هر کسی سخت دشوار است :

چندین نوبت اخراج فرزندانم از مدرسه علیرغم نمرات بالای اخلاقی و تحصیلی ؛ توهین به اعتقادات وحتی تحقیر پدرشان و سایر اعضای خانواده توسط برخی از معلمین به طور مکرر در مدرسه ؛ بیش از ده بار حملات شبانه و تاراج منزل مسکونی مان؛ بیکاری و بعد بیگاری در شرکتهای خصوصی علیرغم تحصیلات دانشگاهی خود به جهت نیاز مبرم به امرار معاش یومیه خانواده ام ؛ حبس گروهی همه اعضای خانواده به نحوی که ناچار مدتی چند نفرازدوستانم به مراقبت از فرزندانم همت گماشتند؛ معالجه نشدن پدر مریض الحال که پس از عمل جراحی قلب باید برای معاینه وادامه درمان به خارج از ایران سفر می نمود ولی ممنوع الخروج بودن همه بهاییان، مانع شد و پدرم به زودی درگذشت؛ جلوگیری از ادامه تحصیل هر دو فرزندم در دانشگاه های ایران؛ قطع حقوق بازنشستگی پدرم ؛ و از همه بالاتر ربوده و اعدام شدن بسیاری از دوستان، اساتید و همکلاسی های عزیزم .

من ایرانی هستم. عاشق ایرانم. بهای این عشق را تا جایی که توانسته ام پرداخته ام. خانه و کاشانه ام، محبوبم، نقد جوانیم، فرصت پیشرفت مادی فرزندانم،... قضاوتش با تو و تاریخ است. اما همچنان به ایرانی بودنم افتخار می کنم. هر چند هستی ام فدای ایران شده ولی هیچ وقت فرصتی برای التیام یک زخم پیش نیامد. زخم تنهایی.

چگونه می شود کسی خود را فدای آزادی عقیده و بیان کند، فدای رهایی هموطنان عزیز از قیود تعصّب و اوهام نماید، جز خدمت صادقانه به ایران و آبادانی آن فکری در دل و ذهن راه ندهد، انتقام و کینه جویی و مقابله به مثل را راه چاره نداند، فرزندانش را عاشق و خادم ایران و ایرانی تربیت کند، ولی چون زائده ای بر بدنه جامعه محسوب شود؟ چطور ممکن است؟

این دوران گذشت تا این که چندی پیش مقالاتي ازامثال آقای علی کشتگر خواندم.( //www.noghtenazar2.info/content/view/570/141/) گویا شجاعت و صداقت این هموطن، مُهری که لبان اهل انصاف را بسته بود شکست، قلم ها به حرکت آمد و پس از سالهای طولانی صدائی که درون سینه ها محبوس مانده بود، دردفاع از آزادی و آزادگی بلند شد . فی الواقع اگر نسل پیشین هم این قدر شجاع بود، آیا اقلیت جامعه ایرانی اعم از بهائی و غیر بهائی آزار می دیدند؟ آیا کسی جرئت می کرد این همه بی گناه را به جوخه اعدام بسپرد؟ و اگر هم جرئت می کرد، آیا ایرانیان شریف ما را تنها می گذاشتند؟ 

ما ایرانی ها تا به حال بهای سنگینی برای این عدم اتحاد پرداخته ایم. ولی بازهم دیر نیست. امروز هم بسیاری از هموطنان ایرانی ما که هدفی جز اعتلای نام ایران و ایرانی ندارند در بند وزنجیر هستند. آنها برای آسایش و رفاه ما در بندند و ما نیزهیچگاه از این که خودمان در آسایش و رفاه باشیم، دلخوش نخواهیم بود. فی الواقع تا تمامی همنوعان ما در این کره کوچک خاکی در آرامش و آسایش نباشند، آسوده نمی گردیم . باشدکه بعد از این هر کس و به هر دلیل مورد بی عدالتی قرار گرفت، همه با هم، او را روی دست بلند کنیم و تا زمان اعاده و استیفای تمامی حقوق انسانی و اجتماعی اش، تنهایش نگذاریم ، و چون چنین شجاعتی یافتیم اگر لازم شد دست خود بشکنیم تا قلمی به ضرر همنوعان خود به روی کاغذ به حرکت در نیاوریم!

منبع: سایت گویا

نظر خود را بنویسید


مشتاق


ارسال شده در : 1387/9/17

سرورگرامی
عجیب واقعه ای وغریب حادصه ای انا اصطبرت قتیلا وقاتلی شاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت که همچو قطره که بربرگ گل چکد خاکی
درودبر شرف شما وهسر فداکارت/روزهای خرافه ودروغ رو به پایان است
سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون/

بهائیان بگواهی ز

متعجب
ارسال شده در : 1387/8/4

بهائیان بگواهی زمان با نیروی عجیبی که زائیده عشق به حق و حقیقت است مستقیم بر معتقدات خودمیباشند. ایشان بیدی نیستند که به این بادها بلرزند. انسان نه تنها از ظلمی که به اقلیتهای موجود، بخصوص بهائیان، در ایران وارد شده و میشود حیرت میکند، بلکه نگران مردمان مهمان نواز و ساده دل غیر بهائیست که خودو فرزندان دلبندشان مجبور به تحمل دروغها، ودریافت نسبتهای کذبی که به بهائیان داده میشود میباشند. شب و روزمورد حمله کوته فکران و منصب طلبان واقع شدن نه تنها روح را کسل میکند بلکه آنرا ازتکامل تدریجی اش نیز باز میدارد. بیش از هر کس دل ما غم کودکان غیر بهائی را میخوردکه آینده شان در چنگال نادانان زمان حال شکل میگیرد.خدایا فرجی!!

allah'uabha

kaveh
ارسال شده در : 1387/8/1

فدای آن همه اخلاص و پاکی و خلوص نیت، مطمئن باش که جمال قدم همیشه با یاران خود خواهد ماند و آن‌ها را تنها نخواهد گذاشت

Such a moving account of one's steadfast

Farida
ارسال شده در : 1387/7/30

It was so moving to read the account that you have written. It is so obvious that your faith in your religion has taught you to love all human beings, event those who wronged you so much and in spite of that to arise to serve them with so much love and sincerity.With greatest admiration for your spirit of faith and certitude.  

با دیدگان تر عاشقانه میبینمت !

مهین
ارسال شده در : 1387/7/27

جمیع ما برای تو و بیش از دویست خانواده شهید بهایی در دوران بعد از انقلاب و نیز مسجونین عزیز و محبوبمان و عزیزانی که خانه هایشان به آتش و اموالشان به غارت رسید ، عاشقانه و خاضعانه سر تعظیم و تکریم فرود میآوریم و دلهایمان و عشقمان و جانمان را فدای تو و نثار تو و سایر مظلومان عزیزمان بدرگاه حضرت یزدان مینماییم.

" آمده ام که سر نهم عشق ترا بسر برم ورنه بگوییم که نه ، نی شکنم شکر برم "

اول فدای همیشگی شما مهین! الله ابهی

مشتاق بسيار عزيز

جمشيد
ارسال شده در : 1387/7/26

مشتاق بسيار عزيز، در برابر همهء آنچه كه در راه حقيقت ودر راه عقيدهء ايماني و اعتلاي ايران متحمل شده ايد سر تعظيم فرود مي آورم. تنها نيستيد! دنيائي از قلوب منصف وعاشق ودردكشيده در سراسر دنيا با شما است.قربان همهء آنچه كه شما وهمهء نيكان در راه بشريت كشيده اند.