سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
داشتم قفسه کتابهای تاریخی کتابفروشی را انداز ورانداز می کردم. آیا تاریخ مشروطه و تحلیل مناسبی از آن دوران را در کتابهای کتاب فروشی می شد یافت؟ و یا باز باید سراغ دست دوم فروشی ها با قیمت های سرسام آور و نهایتا کتابهای آدمیت می رفتم؟ بعضی وقت ها آدم در گره کوری و یا بهتر بگویم در کوره راهی پیچ در پیچ با هزار واپیچ وا می ماند. چنان بی خود شده بودم که احساس بی خودی می کردم. هوا به قدری گرم بود که احساس می کردم، قطرات عرق دارد از موهای ریشم که تقریبا شش ماه رفیق و همدم بی دریغم بود، چکه می کند. خسته و بی رمق بودم با کلی سوال در ذهنم که مثل برق و ناخواسته پردازش می شد، دلم می خواست بیافتم و به اندازه تمام بی خوابی روزهای اخیر بخوابم.
احساس کردم که چیزی دارد تمامیت فکری من را به خطر می اندازد. کمی بیشتر دقت کردم. صدایی بود که هر لحظه بلند تر شنیده می شد:
ببخشید آقا کتابهای فلسفه کدام قسمت هست؟
چند لحظه نگاهم در او خیره ماند. در لحظه اول یک توده ی سیاه به همراه یک بینی مشاهده کردم. کمی که بیشتر به خود آمدم این پرسش در ذهنم شکل گرفت که آیا جریان چادر او هم مثل ریش من است که بعد چهار ماه بی خودی، دیدم که خود را در آیینه نمی شناسم؟ کمی بیشتر دقت کردم، چشم و قسمتی از ابروها و کمی از دهانش هم معلوم بود. آیا او به اندازه ای که من به چهره اش دقت کردم، به اینکه چرا چادر می گذارد فکر کرده بود؟ چرا من تا به حال به ریشم فکر نکرده بودم؟ آیا ریش من هم برای او به همین اندازه تعجب برانگیز بود؟ چقدر سوال های مسخره ای به ذهنم می رسید. یعنی دنیا هیچ مشکلی ندارد که باید به ریش و موی و چادر و مانتوی اطرافیانم گیر دهم؟ آیا بهتر نبود که به جای این سوال ها به فکر مسائل مهمترجامعه و فرهنگ سازی باشم؟ ولی این سوال ها مثل خوره به جان فکرم افتاده بود. فهمیدم که چند لحظه گذشته و من همچنان خیره دارم به ایشان نگاه می کنم. احساس کردم زیر نگاه سنگین من معذب است، قدری خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم
والا من هم مشتری هستم خبر چندانی ندارم که چی به چی هست.
افکار و اندیشه های روشن او را از فرسنگ ها فاصله هم می شد دید. شاید برای اولین باربود که در فردی می دیدم حجابش در ارتباط با یک مرد محدودیت نیاورده. اگر چه مرز حیا و حجب را هم هیچگاه پشت سر نگذاشت. نمی دانم به ریش های بلند من اعتماد کرده بود، که چهره من را به همراه شلوار پارچه ای و پیراهن یقه مردانه به چهره ای مثبت تبدیل کرده و یا این حسن اعتماد ناشی از این بود که کسی را یافت تا اندیشه های نیچه را به همراه اوبه نقد گذارد. پس از مدتی از دانشگاه و رشته تحصیلی ام پرسید. چه باید به او می گفتم؟ ولی عکس العمل او به جواب من می توانست پاسخی به سوال های بسیاری که در ذهنم بی قراری می کردند باشد . نخواستم خیلی شکه شود:
- فنی و مهندسی می خوانم.
- خیلی هم خوب و کدام دانشگاه؟
- BIHE
- کجاست؟ دانشگاه آزاد است؟
- جای خاصی نیست. یعنی جایی ندارد، اگر چه بی جا و مکان هم نیست. در مورد آزادیش هم خیلی نمی فهمم که چطور است.
- انتظار ندارید که حدس بزنم؟ خودتان کمی بیشتر توضیح می دهید؟
- من اقلیت مذهبی هستم و اجازه تحصیل در دانشگاه های سراسری و آزاد را ندارم. برای همین 20سال پیش پیروان این اقلیت دانشگاهی تاسیس کرده اند و ما به طور غیر رسمی در آن تحصیل می کنیم و همواره با مشکلات زیادی برای ادامه کار رو به رو بوده ایم.
با بحتی غریب گفت:
- کدام اقیلت؟
- بهایی
سرخ شد و بعد کمی بنفش و بی آنکه چیزی بگوید کم کم چند قدم رفت عقب و نگاهش را به کتابها دوخت، اما انگار چیزی راحتش نمی گذاشت، از همان چیزهایی که خیلی وقت ها من را نیز راحت نمی گذارد. از همان چیزهایی که بوی ریش دار شدن می داد و از بی خودی می گفت. می دانستم لحظات سختی را دارد سپری می کند. برای همین راحتش گذاشتم. بعد از چند دقیقه گفت:
- بهایی همان وهابی است؟ همان هایی که شیعیان را می کشند.
خیلی تعجب کردم و حالا آن چیز، دیگر وجود من را مثل کرمی می خورد و عذابم می داد. آخر چطور دختری با این همه معلومات می توانست چنین دیدی داشته باشد؟ با زهر خندی گفتم:
- البته با این قیافه ای که دارم، عجیب نیست که چنین فکری بکنی.
همه اندیشه هایش از دیانت بهایی را از یک کانون قرآنی که در آن استادی به ایشان در دانشگاه آموزش می داد به دست آورده بود و هیچگاه هم این موضوع برایش جذابیت نداشت که بیشتر در موردش تحقیق کند. بحثی که در ابتدا داشتیم کمک بزرگی بود تا اندیشه تروریست و قاتل بودن من ازافکارش دور شود. کم کم استیحاشش از بین رفت و هر چه بیشتر می گذشت درمی یافت که تا چه حد اندیشه های نادرستی را نسبت به دیانت بهایی در سر داشت.
خیلی عجیب است که انسانهایی را هر روز، هر ساعت و گاه هر دقیقه می بینم و هیچ احساس آشنایی و هم حسی نمی توانم با آنها برقرار کنم و گاه آزادگانی هستند، وارستگانی که هیچ تعصبی در دل ندارند، بزرگوارانی که حتی رویشان را نیز نمی توان دید ومن را قاتل خود می دانند، نه هم کیشیم و نه هم جنس، ولی از هر آشنایی برایم شناس ترند و من او را چنین می شناختم. می شناختمش، شاید قرن ها بود که همدیگر را می شناختیم. صدایش، فکرش، روحش همه و همه را بارها دیده بودم، لمس کرده بودم. چه کیفیتی بود که ما را با تمام تلاش هایی که برای ایجاد احساس نفرت و کینه بین ما صورت می میگرفت، چنین به هم نزدیک کرده بود؟ به او گفتم:
- پدران تو، پدران و هم کیشان من را تنها به خاطر اعتقادشان کشتند، اما من و تو داریم از دغدغه ها و عقب ماندگی های امروز ایرانمان در نهایت دوستی و آرامش صحبت می کنیم. سعی می کنیم که افکارمان را حصر در این بکنیم که چطور خدمت بیشتری به این مرز و بوم کنیم و در این مسیر از تجربیات هم استفاده نماییم.
همین امروز نیز چنین افکار رادیکالی سعی دارد ما ایرانی ها را از هم دور کند، امّا موهبت خداست که بر همه مکرها تواناتر است. من خیلی خوشحالم که در مسیری قرار گرفته ام که می توانم استعداد ها و توانمندی های خودم را در اختیار هموطنانم قرار دهم و همراه آن ها رشد کنم.
از سایت های بهایی چند کتاب دانلود کرد و به تحقیق در مورد این آیین روی آورد و چند بار هم در انجمن ها در برابر افترائاتی که نسبت به این آیین عنوان می شد، محترمانه دفاع کرد. اگر چه همچنان مسلمانی ثابت و راسخ بود و هر هفته سه شنبه ها به جمکران می رفت و نهایت لذتش این بود که فاصله خانه خودشان که در جنوب شهر بود تا جمکران را با پای پیاده و گاه برهنه طی کند و اشک هایی که تا صبح در آنجا می ریخت، تسکینی بر تمام دردهایی بود که در طی یک هفته تحمل کرده بود. مدیر همایشی بود که هر ساله از طرف یک دانشگاه برگزار می شد وامسال نوبت به دانشگاه آن ها بود و او هم به شدت سر گرم مهیا کردن شرایط و برگزاری هر چه بهتر آن. شعله 4 سال از من بزرگتر بود برای همین گاه او را مادرو گاه مادربزرگ و هر از چندی که خیلی احساس حقارت و کوچکی در برابر افکار بلند و قشنگش می کردم جده بزرگوارخطاب می نمودم و البته این آخری تبعات خاص خود را داشت که خود بهتر می دانید.
پدر شعله که مدیر یک مدرسه راهنمایی بود، در کودکی او فوت کرد و حال با مادرش در همان خانه پدری در جنوب تهران زندگی می کردند. در کوچه ای که تنها خانواده با سوادش، آنها بودند و مسلم است که در چنین محیطی چقدر نگاه های نامهربان به مادر و دختری تنها دوخته می شود. زنهای کوچه که کاری جز این نداشتند تا دم در یکی از خانه ها جمع شوند و آنقدر غیبت این و آن کنند که صبح، شب شود، همیشه طعنه ها نثار او می کردند که از صبح تا شام که آنها دارند غیبت این و آن را می کنند، شعله چرا نباید در خانه بنشیند و یا در کنار ایشان و به حرف های خاله زنکی مشغول شود. اصلا چه معنی دارد که دختر اینقدر آزاد باشد که نه تنها همسایه ها سر از کار او در نیاورند، حتی مادرش نیز به استقلال او احترام بگذارد!
شعله از کودکی به کلاس های رزمی می رفت و اکنون کمربند سیاه یکی از رشته های کنگ فو را داشت و همواره چاقویی درکیف نگه داری میکرد. می گفت:
پسر همسایه مان شب ها لامپ کوچه را خاموش می کرد تا من و مادرم را که تنها بودیم بترساند. من سریع لامپ اتاق و چراغ دم در را روشن می کردم. این تقریبا عادتی برای من شد و حالا دیگر عادت دارم که شب ها با چراغ روشن بخوابم.
وقتی بچه بودم خیلی در حیاط بازی می کردم، بزرگتر که شدم در کنار حوض درس می خواندم. اما هرچه بزرگتر می شدم نگاههای همسایه ها چنان به حیاط دوخته می شد، که دیگر در آنجا هم احساس امنیت نمی کردم. یک روز که خسته و کوفته از دانشگاه آمدم، لباس عوض کردم و با روسری و لباس پوشیده به حیاط رفتم. یک هفته به امتحانات پایان ترم مانده بود و من آن ترم 19 واحد درس سنگین برداشته بودم. مامان برایم چایی ریخت و من هم کنار حوض مشغول خوردن چای و بازی با ماهی های قرمز شدم. بعد از چند لحظه دیدم که نگاه های خیره بهمن پسر همسایه از بالکن خانه شان به حیاط خانه ما دوخته شده. آن روز اصلا حوصله نداشتم. خیلی محترمانه گفتم:
آقا بهمن شما خودت خواهر و مادر نداری؟ حجب و حیا هم خوب چیزیه به خدا !!!
گفتن این حرف از جانب من همان و فحاشی و ناسزاهای بهمن همان. نماند از جسارتی که نکرد و ناسزایی که نگفت. فردا وقتی داشتم دانشگاه می رفتم جلویم را گرفت و دوباره فحاشی را آغاز کرد. همه همسایه ها جمع شدند. ازش خواستم که کنار برود و بس کند. نمی خواستم بیشتر ازاین آبرو ریزی شود. این پسر بنگی و معتاد نه ارزش زدن داشت و نه همجوابی. که اگر می خواستم و حجب اجازه می داد، چنان جوابش را دریافت می کرد که دیگر چنین نکند. سرم را انداختم پایین تا بروم. آری، سرم را انداختم پایین تا بروم ، اما جلوی من را گرفت و حولم داد. من که اصلا انتظار چنین حرکتی را نداشتم، یکه خوردم و نتوانستم خودم را کنترل کنم و از پشت افتادم و دستم روی آجری که روی زمین بود افتاد. آجر لغزید و دست راستم شکست. در امتحانات یک نفر برایم می نوشت، اما کسی نبود که تکالیف و پروژه هایم را انجام دهد. خلاصه بدترین دوران تحصیلی ام همان دوره بود.
چند ماه می گذشت که به خاطر مشغله زیاد فرصت اینکه احوالی از این دوست عزیز و رفیق بزرگوار بپرسم برایم ایجاد نشده بود. شعله از دوستانی بود که دوری اش به چشم نمی آمد، چون یاد و خاطره اش همواره پر از نشاط و حرکت بود و این شراره شوق را چطور با سکوت و سکون دلتنگی می شد جمع کرد؟ یک روز صبح به پاس احترام و انجام وظیفه ی شاگردی و کوچکی با او تماس گرفتم. صدایش مثل همیشه نبود. از آن همه شور و انرژی و فعالیت خبری نبود. گویی می لرزید. می خواست همه چیز را عادی نشان دهد، اما ساده تر و پاک تر از آن بود که بتواند. بغضش ترکید و من هم همراه با این احساسات به دنیای دیگری رفتم. چه چیز باعث شده بود، که تاب این اسوه مقاومت و تلاش، این الگوی حرکت و شکوه و طراوت چنین به ستوه آید؟ کسی که هم درس می خواند، هم کار می کرد. هم مسئولیت نگه داری مادر پیرش را به عهده داشت، هم دریای بیکرانی از معلومات و مهمتر از آن بینشی روشن بود، کسی که زخم های زیادی از روزگار خورده بود و مرهم های بیکران برآن نهاده بود. دختری روحانی که هر ظلمی و هر بی عدالتی روح لطیفش را بر می انگیخت، چه شد که چنین کاسه صبرش سرریز شده بود؟ دختری که می توانست اسوه ای از حرکت و شور برای دیگر زنان این مرز و بوم باشد. زنانی که شاید خود را و توانمندی های خود را فراموش کرده بودند و اعتماد به خویشتن خویش را از دست داده بودند. سوالی همواره ذهن مرا درگیر می کرد و در این لحظات بیشتر آشفته می ساخت. چرا در ایران ما یا زنانی خیلی فعال داریم که پا به پای مردان در حرکت اند و یا زنانی که تحت ساختارهای مردانه و در جوامع مردسالارانه شخصیتی تابع و منفعلانه دارند؟ چرا همبستگی میان این دو قشر و هم حسی و درک متقابل اندک است؟
این سوال ها درذهنم می چرخید که شعله گفت: دیروز داشتم از دانشگاه به خانه می آمدم، مریم دختر همسایه بغلی، که تا کلاس پنجم بیشتر سواد ندارد و یک سال هم از من بزرگتر است، در میان جمع زن های کوچه نشین که دم در منزل خانم اصغری که رو به روی خانه ماست مشغول خنداندن خانم ها بود. زن ها با صدای بلند می خندیدند و همین که متوجه من شدند، صدایشان را بلند تر کردند. مثل همیشه بی آنکه بخواهم اعتنایی به این بی احترامی ها و بی فرهنگی ها بکنم، از کنارشان رد شدم تا وارد خانه شوم.
در همین حین مریم گفت:
خانم دکتر احوالات عالی مستدام، علف زیر پاتیم، یه کم تحویل بگیر. فقط خر نشی یهو ما رو بخوری.(زن ها خندیدند)
چیزی در جوابش نگفتم ولی درونم پر از نفرت از او و همه زن های دیگر شد. زن هایی چنین هیچ و هم پوچ. از دهن به دهن و هم کلامی و پاسخ گفتن به او چه عایدم می شد؟ سکوت کردم و تنها نگاهی. شاید می فهمیدند که شاید بتوانند بیشتر بفهمند و بیشتر درک کنند. هر چه بیشتر سکوت می کردم طعنه های او بیشتر می شد و زخم هایی که بر قلبم وارد می شد، بیشتر. به سمت من آمد و گفت:
- به نظر خانم دکتر مشغول چرای علف های زیر پایشان هستند و یا نه به نظر از وقتی که داش بهمن گلمون یه ضرب شستی به ایشون نشون دادند، دیگه هوای همجوابی و دهن به دهن از سرشون پریده.
دیگه تقریبا تو صورتم آمده بود.
- خانم دُکی، زبونتون رو در میارین ببینم؟ به نظر تب دارید، نه مثل اینکه زبونتون رو بریدند!!! آره؟
زن ها دورمان جمع شدند. انگار منتظر عکس العملی از من بودند. خود نیز نمی دانستم که چه کنم، یاد چیزهایی که در این مدت یاد گرفتم افتادم. اینکه قلب خود را سرشار از محبت نسبت به همه کسانی که در مسیرم می گذرند بکنم. اینکه ایران نیاز به خدمت خالصانه و عمل پاک دارد. یک لحظه احساس کردم که همه قربانی یک چیز هستیم. دلم برای خودم وشاید بیشتر برای آنها سوخت. به یاد مادران و مادران مادران خود افتادم. آن زمانی که زنان کشکول به پشت می بستند و به خیابان می آمدند، آن هم در مواقع ضرورت برای استحمام و انگشت بردهان می کردند که صدایشان نامحرمان را تحریک نکند و نقابی که برچهره داشتند، جلوه زنان پیغمبر را در آنان نمودار می کرد. ما وارثان چنین فرهنگی هستیم. فرهنگی که در آن تنها چیزی که به زن آموخته می شود، سکوت و اطاعت از مرد است. در خانه نشستن و غذا پختن و تزیید اولاد است. در چنین محیطی چطور افکار بلند می توانست رشد کند؟ چه دردی می کشند این زنان که حتی خود نیز نمی دانند در رنجند و چه حقیر است دردهای من، در برابر ناکامی های ایشان. کسانی که جز دم در نشستن و غیبت این و آن کردن سرگرمی دیگری نداشتند و حال حتی غیبت کردن هایشان هم برایم زیبا بود، دیگر طعنه هایشان برایم دلخراش نبود.
تا به امروز فرسنگ ها فاصله میان خود و آنها می دیدم و از این که تفاوتی با آن ها دارم احساس رشد و پیشرفت می کردم. اما امروز می بینم که همه ما از نادانی خود، نادانی مردانمان و اجتماعمان درد می کشیم. تمام وجودم حرکت شد. ذره ذره جسمم شوق پرواز در خود داشت. احساس کردم تا به حال چه زندگی پوچی داشتم و چه علم های بیهوده آموخته بودم. چه فایده از این همه فلسفه ای که خواندم و شب هایی که برای پرداختن و یا درک نظریه ای بیدار ماندم، در حالی می دیدم که اطراف من زنهای زیادی بخاطر ندانستن ابتدایی ترین مفاهیم و حقوق خود رنج می برند. این زنانی که تا به حال درنظرم بیکاره هایی بیش نبودند، امروز چه بزرگوار به نظرم می رسیدند. چه صبور و با استقامت و صاحبان روح های بیکرانی بودند که قرن ها سکوت کردند تا شاید من و من هایی به خود آییم و بر عظمت وظیفه ای که بر دوش داریم پی بریم. نگاهم پر از مهر به مریم دوخته شد، نگاهی پر از افتخار و اشکی که از آن فرو ریخت و سبکش کرد. انگار که مریم آنچه را در من می گذشت میدید. در آغوشش گرفتم و در آغوشم گرفت و شد آنچه شد.
نظر خود را بنویسید