سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
بر گرفته از: //www.facebook.com/erfan.sabeti/posts/10151943304791416
نامۀ سعید رضایی از زندان رجایی شهر:
پیوند بسیار بسیار عزیزم، چند روز پیش که تو را دیدم از من پرسیدی. بابا برای ادامه تحصیلاتم چه باید بکنم؟ و بلافاصله گفتی برای کار چطور؟ چه کار باید بکنم؟ و من مات و بهت زده ماندم. کودک دیروزم جوان شده بود و من چندین روز است که فکر می کنم و مرور می کنم و فکر می کنم و مرور می کنم... سال 1359 بود و من سال آخر تحصیلاتم را دردانشگاه شیراز می گذرانیدم. چند صباحی بود که انقلاب شده بود و بخصوص در سال 58 در دانشگاهها شور دیگری به پا بود.همه جور بحث و گفتگویی رواج داشت. حتی تعدادی از جوانان و دانشجویان بهایی تئاتری تنظیم کرده بودند که در تالار اصلی دانشگاه نمایش دادند. هر چند بعد از چند شب به وسیله عناصر تندرو و افراطی اخلالی به پا شد و مثل همیشه بچه های ما ترجیح دادند برای جلو گیری از خشونت و درگیری تئاتر را تعطیل کنند. منظورم این است که در چنین جو نسبتا آزاد یک دفعه بعد از انقلاب فرهنگی سال 59 خیلی ها را از دانشگاه اخراج کردند از جمله تمام دانشجویان بهائی را. خوب یادم هست توی دانشگاه ما فقط چند بهائی بودند که ترم آخر را خواندند و تحصیلاتشان را به پایان بردند. از قضا یکی از این چند نفر خود من بودم. ولی سایر بچه ها از تحصیلات عالی باز ماندند. دانشجویان پزشکی، مهندسی، علوم و... و این تازه اول راهی بود که فعلا به سوالی که تو از من پرسیدی ختم شده است. شاید پیش خودت می پرسی این تاریخچه چه ربطی به تو و سوال تو دارد؟ امیدوارم با نوشتن این نامه و این مطالب خود تو بهتر بتوانی جواب هایی برای سوالاتت پیدا کنی. امید وارم.
حتما فکر می کنی چون من موفق شده بودم مدرک مهندسی ماشینهای کشاورزی بگیرم وضع بهتری از سایر دانشجویانی که درس آنها نیمه تمام مانده بود داشتم. ولی از همان سالها شروع شد اخراج تمام کسانی که بهائی بودند و در ادارات دولتی مشغول به کار بودندو بنا بر این من هم مثل خیلی از همسالانم و مثل خیلی های دیگر که بعد از سالها کار یکدفعه با اخراج روبرو شده بودند، مجبور شدم دست به کارهای مختلف بزنم: کشاورزی.نجاری.جوشکاری، نقاشی ساختمان از جمله کارهائی بود که خیلی ها مثل من آنها را تجربه کردند. بعد از ازدواج من و مادرت "شهین" وقتی اولین فرزند ما "مارثا" به دنیا آمد می گفتیم این سختیها را می کشیم تا دنیای بهتری را برای او فراهم کنیم. آرزویی که هر پدر و مادری برای فرزندان خود دارند و آرزوئی که برای "تو و مأمن" وهمه همسالان شما سالهای سال است که در دلمان مانده است.
سال 84 برای بار اول بازداشت شدم، وقتی که تو بیشتر از 9 سال نداشتی. مادرت می گفت که با وجود سن کمی که داشتی بسیار صبور بودی ولی در عمق نگاهت حالتی از بهت عمیق، نوعی از سئوال و درد و رنج فراوان به چشم می خورد. این را خود من هم بعد از اینکه با وثیقه آزاد شدم به خوبی در عکس های آن زمان تو دیده ام. برایت این سوال پیش آمده بود که چرا پدرم باید در زندان باشد؟ او همیشه ما را به محبت دیگران و راستگویی دعوت می کرد. در خانه ما همیشه محبت و صفا حرف اول بوده. دروغ ناپسند بوده و ادب و احترام پسندیده. آیا می شود کسی را به خاطر اعتقاداتش به زندان انداخت؟ و می دانم حالا که به این سن رسیده ای جواب این سئوال را به خوبی می دانی. دیدی که نه تنها پدرت را بلکه خیلی از افراد را به خاطر داشتن چنین عقایدی به زندان می اندازند. شغل و کارشان را از آنها می گیرند. جوان هایشان را از تحصیل محروم می کنند و بدون داشتن حق هیچ گونه دفاعی انواع و اقسام تهمت ها را بر آنها وارد می کنند. حتی بر مردگان آنها رحم نمی کنند و قبرستان ها را خراب می کنند. و این داستانی است که تو با تمام وجودت با پوست و گوشت با روح و روان خودت آن را حس کرده ای.
در مورد تحصیلات عالی تو نه تنها شنیده ای بلکه به چشم خودت دیده ای که چطور جوان ایرانی را به خاطر عقیده اش از ورود به دانشگاه محروم می کنند و حتی اگربعضی اوقات برای وارونه جلوه دادن این حقیقت تعداد محدودی را پذیرفته اند بعد از مدتی اکثرشان را اخراج کرده اند. هر دو خواهرت نمونه چنین اخراج هایی و چنین رفتار هایی هستند. علاوه بر آن به خوبی دیده ای که خواهرانت در همین موسسه علمی که به دست صدها و بلکه هزاران نفر با خون دل به وجود آمده تحصیل کردند، موسسه ای که برای همین جوانان محروم از تحصیل عالی ساخته شد و هر روز و هر سال مورد امواج حمله ها و آزار و اذیت ها قرار گرفته. هر زمان که به ملاقات من درزندان می آیی تعدادی از این اساتید خون دل خورده را پشت میله ها می بینی که جرمشان تدریس به جوانان محروم از تحصیل در این مرز و بوم است.
امسال هم مانند چند سال اخیر جوانانی مانند تو را از تحصیل در دانشگاهها با ادعای عجیب و مسخره "نقص پرونده" محروم کرده اند. "ترانه" یکی از آنهاست که مادرش مانند پدر تو به خاطر بهائی بودن به 20 سال زندان محکوم شده است. در جای جای این سرزمین عزیز ترانه های بسیاری را می بینی که آوای"هل من ناصر ینصرنی" سر داده اند و تو نیز یکی از آنان خواهی بود. در این راه تمامی تلاش های تو، گذراندن دروس سخت سال چهارم دبیرستان، این همه فشارهای مختلف، دیدن چهره همیشه صبور و آرام تو در هنگام ملاقات در زندان و حضور پر مهر تو در کنار مادرت قابل تقدیر و مایه مباهات است. مطمئن باش که انتخاب های آگاهانه تو را همیشه پشتیبان خواهم بود.
در زمان جوانی خودم"مونا" دختر جوان 17 ساله ای رامی شناختم که بر بالای دار ندای "هل من ناظر ینصرنی" سر داد. او نیز مانند تو و همه ترانه های این سرزمین رویای آیندهای بهتر را برای خود و تمام مردمان جهان در سر داشت و آواز رویایی خود را با نثار جان سر داد. آیاهموطنانی در این دوره پیدا خواهند شد که آوای او، ما و شما را بشنوند؟ هنوز هم امیدوارم وبا این رویا زندگی می کنم.
نان از سفره و کلمه از کتاب
چراغ از خانه و شکوفه از انار
آب از پیاله و پروانه ازپسین
ترانه از کودک وتبسم از لبانمان گرفته اند
با رؤیاهامان چه میکنند؟
زندان رجائی شهر، بابا سعید
مهر 92
نظر خود را بنویسید
بیان احساسم از خواندن نامۀ آقای سعید رضائی به فرزنش پیمند
طاهره توکلیارسال شده در : 1392/7/26
آنچه از دل براید لا جرم بردل نشیند گفتگوی صمیمانه و بی پیرایۀ جناب سعید عزیز با فرزند برومندش پیوندجان نازنین براستی بردلم نشست .توصیف زیبائی که از حال واحوال پیوند جان کرده بود را هر هفته در سالن ملاقات شاهد هستم دراین شش سال که به طور مستمر اورا میبینم بخاطر اینکه در سالهای حساس زندگی از حضور درکنار پدر واستفاده از تجربیات او محروم است بشدت دلم میگرد ، گرچه به فضل وعنایت پروردگار واقفیم ولی گاه غلبۀ احساسات بشری انسان را متاثر می کند ولی دیدن وقار وسکون وادب او مرا به تحسین وامی دارد . همۀ این موارد در باره سایر عزیزانی که همچون پیوند جان در دورۀ کودکی از فیض حضور پدر محروم شده اند صدق می کند