سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
برگرفته از صفحۀ فیس بوک خانم شادی صدر:
//www.facebook.com/photo.php?fbid=845288902252740&set=a.152793821…
رساندن خطهای موازی به هم
سال تحصيلي ١٣٧٤-٧٥ است. من دانشجوي سال آخر حقوق هستم و دارم براي فوق ليسانس درس مي خوانم. كار تمام وقتم را در روزنامه آفتابگردان، از زير مجموعه هاي روزنامه همشهري، تبديل به نيمه وقت كرده ام و مسئول صفحه "ستاره ها" هستم كه مطالب نوجوانان را انتخاب، ويرايش و منتشر مي كند. قرار مي شود نخستين "جمعه بازار كتاب كودكان و نوجوانان" را برگزار كنيم. آگهي مي دهيم كه بچه ها مي توانند كتاب هاي دست دوم شان را بياورند و بفروشند و كتابهاي بقيه را بخرند. اوج رونق پروژه هاي فرهنگي كرباسچي در شهرداري تهران است و فرهنگسراي خاوران را تازه ساخته اند. قرار مي شود جشن كتاب در آنجا برگزار شود. با همكارانم در روزنامه، پنجشنبه عصر قبل از جمعه جشن كتاب به فرهنگسرا مي رويم كه كتابهاي را كه قرار است فردا بچه ها بفروشند، ارزيابي و قيمت گذاري كنيم. توي راه همه از اين صحبت مي كنند كه چطور كرباسچي کشتارگاه و بیابان برهوت را تبديل به فرهنگسراهايي مدرن و زيبا كرده است و دقايقي بعد، من براي نخستين بار به فرهنگسراي خاوران پا مي گذارم و از معماري مدرن و آن همه فضاي كنسرت و نمايشگاه در تهران خاكستري و عبوس آن سالها، شگفت زده مي شوم. آنقدر جعبه ها و كارتونهاي كتابي كه مردم آورده اند زياد است كه مجبور مي شويم تا صبح بيدار بمانيم و در فرهنگسرا كار كنيم تا همه كتاب ها قيمت بخورد و فهرست شود. كتاب هاي بزرگسالان را هم جدا كرديم تا در جشن كتاب عرضه نشوند.
بيست سال بعد، سال ١٣٩٤ است و من كيلومترها از آن روزهاي كار در حوزه كودك و نوجوان و فرهنگسراي خاوران دور هستم. تازه، در "عدالت براي ايران"، كار تحقيقي را درباره ناپديدشدگان و اعدام شدگان بهايي شروع كرده ايم. وسط يك مكالمه اسكايپي با يكي از مطلعان جامعه بهايي، او درباره تاريخچه گورستانهاي فعلي بهاييان تهران در جاده خاوران مي گويد: وقتي گلستان جاويد را بلدوزر انداختند و خراب كردند و بعدا رويش فرهنگسراي خاوران را ساختند... حرفش را قطع و تصحيح مي كنم: فرهنگسراي خاوران را در بیابان برهوت ساختند. مي گويد: نه خير، فرهنگسرا روي خرابه هاي گلستان جاويد ساخته شده است. ساكت مي شوم. پرت شده ام به آن شبي كه تا صبح در فرهنگسراي خاوران پشت جلد كناب ها برچسب قيمت مي زديم. ادامه مي دهد: مادر من هم همان جا دفن بود. برمي گردم به مكالمه. مي گويم: ولي به ما هميشه مي گفتند كه كرباسچي كشتارگاه و بیابان را تبدیل به فرهنگسرا کرد. چيزي نمي گويد. بعد از چند لحظه اي سكوت و پرت شدن هر دويمان به روزها و سالهاي دور، مي گويم: ما آنجا جشن كتاب برگزار كرديم... لبخند رنگ پريده اي مي زند و مي گويد: شما فرهنگتان را روي قبرهاي ويران شده بهايي ها ساختيد... و باز لحظه هاي سكوت و اوست كه مكالمه را باز مي گردند به موضوع اصلي اش.
و من تمام آن روز و روزهاي بعد به هولناكي اين جمله فكر مي كنم. به تاريخ هاي سانسور شده، روايت هاي مجعول و گذشته هايي كه مثل خط هاي موازي، انگار هيچوقت به هم نمي رسند.
احساس شرم ناشي از ندانستن تاريخ آن زمين و افتخاري كه تمام آن سالها به آن مجموعه مدرن و كاري كه در آن كرديم، رهايم نمي كند و نخواهد كرد.
رساندن خط هاي موازي به هم آيا هيچگاه ممكن خواهد شد؟!
نظر خود را بنویسید