سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
مطلب زیر از دوستی به سایت نقطه نظر رسیده است. با تشکر از ایشان:
یک اتّفاق ساده
گفتند: اگر هیچ اتفاقی خودش نمی افتد، پس این یکی را ما میاندازیم.
نیفتاد. نشد!
با تعجب نگریستند.عجب! این که فقط یک اتفاق کوچک است. چرا نمی افتد؟
بیندازیدش ش...!
نیفتاد…
بفشریدش ش... خردش کنیدد... تکه تکه اش کنیدد... بخشکانیدد و بتکانیدش ش...
نشد! نیفتاد!
زیر پا له اش کنید... لگد کوبش کنید... تا زمانی که می افتد چیزی نمانده باشد. دیده نشود. لمس نشود. عطرش گسترش نیابد...
این اتفاق کوچک امّا، افتادنی نبود. آخر اتفاق نبود!
موجود زنده بود! رشد می کرد. بزرگ می شد. قد می کشید زیبا می شد. می بالید. رعنا می شد. به چشم می آمد. در دل جای می گرفت.
اتفاقی هم نبود. که قطع شدنی و افتادنی باشد.
متولّد که شده بود، دیگر بود!
نام داشت. هویت داشت.
زنده که بود، عاقبت جوان می شد و قوی و توانا... زیبا و فریبا.
کاری باید. دیر نشود. فرصت از دست نرود.
حالا انکار می شد! نامش برده نمی شد. وجودش نادیده گرفته می شد.
پنهانش کردند. و تابویش شمردند. وجودش جرم و بردن نامش گناه شد!
دیدنش ممنوع شد. توصیفش جرم.
نشد. نامش لابلای گفتگوی بهار و چشمه و گل، زلال و نمایان بود.
می درخشید!
گفتند: از نور وآب، بازش دارید!
نبالد. نروید. نماند...
زیبائی و شادابی اش را بپژمرید. بخشکانید و بیفسرید.
نسیم بهار امّا فرمان عبور ممنوع نمی شناخت.
گل ها شکوفا شدند. رنگ به رنگ.
مست می کردند و می ماندند.
گفتند: با نام دیگری بخوانیدش. به زشتی نامش برید. گل سمی نامش نهید. علف هرز بنامیدش.
امّا هر که او را با نام دیگری بخواند، بلبل او را می شناسد. شاپرک گلبرگ هایش را دوست دارد. و گرده هایش را نسیم به همراه خود در همه جا می پراکند و
گل ها را بارور می کند.
گل ها زبانش را می فهمند. و لمس گلبرگ های لطیف را اجازه اش می دهند.
نه دیوار. نه نام زشت. نه منع و نه... هیچ
حالا دیگر نام و نشان و عطرش؛ زیبائی و نموّش؛ از کیلومتر ها فاصله پرندگان را به خود می خواند.
این اتفاق نیست که دارد می افتد.
این صدای رویش جوانه است.
این طلوع یوم رستخیز است با خورشیدی که کم کم نور و گرمایش زندگی می بخشد.
راه آخر...
نامش را دشمن گذاردند. و هر لحظه طپیدن قلب و تولّد ملیون ها سلول زنده اش.
زندگی اش...
توطئه نام گرفت.
دست امّا از چاره کوتاه شده بود.
پوست می ترکاند و نمایان تر می شد. زیبائی اش، زشتی کنیه اش را می پوشاند.
پلاسی حقیر و کثیف بر دوشش انداختند. تا بی ارزش شود و پست. و نظری را به خود نکشاند.
چشمانش!
نور چشمانش را امّا گریزی نبود! سحر چشمانش جادومی کرد. کافی بود نگاهت به چشمانش بیفتد تا دیدگان خیره شدگان را سحرکند. طلسمی که شکستی نداشت.
دست ها رو شده بود! نیّت ها آشکار!
به همه بگوئید دیدارش طلسم و جادومی کند و خانمان بر باد می دهد.عطرش زهرآگین است و مشامتان را مسموم می کند. زیبائیش جاذبه شیطانی است.
آنها که سحر می شدند و عاشق، این حرف ها را به پشیزی نمی خریدند. آنان دست های روشده و نیّت های پنهان را آشکارا دیده بودند.
عاشقان را بفریبید! سالکان راه را بترسانید!
راهی شدگان را برگردانید... به ترس... به فریب... به تهدید...
دست کسی به دامنش نرسد.
دیوارها را بلندتر کنید.
راه امّا پُرراهرو شد
کمین کنید و دام نهید!
به جای او بنشینید و لباس او بپوشید
کلام او را بکار برید و چون او شوید!
یکه و تنهایش کنید! در کند و زنجیرش کنید!
بپوشانیدش! دیدار هیچکس را اجازه اش ندهید.
از زندگی بازش دارید!
آب و هوا و رنگ و وسعت و شادی و خنده را از زند گیش بربائید
عشق و معشوق و مرید و فدائی را از لحظه های زندگیش پاک کنید...
می بالید، زیبا می شد، قد می کشید، می خرامید، می خندید
سحر می آفرید، زنده می کرد، روح می بخشید، به زندگی معنا می داد
دشمنی ها را ذوب می کرد قلب ها را می ربود...
حالا دیگر او بود که تصمیم می گرفت و اراده اش را جاری می کرد.
نظر خود را بنویسید