سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
برگرفته از: //khodnevis.org/article/66378
بنی آدم اعضای یک پیکرند...
۲۷/اسفند/۱۳۹۴ شیلا موسایی
فقط روحیه صفاجو نیست... چند دخترک جوان دیگر نیز که اینها هم رتبههای بالا در کنکور سراسری بدست آورده بودند از تحصیل آنها هم در دانشگاههای ایران جلوگیری به عمل آمده است... تارا هوشمند و شادان شیرازی را.
مستقیم میروم سر اصل مطلب. چند روز پیش در خبرها خواندم دختر جوان بهایی به نام روحیه – چه روح قوی و شکست ناپذیر داشتهاند پدر و مادر که چنین نامی هم به دخترکشان دادهاند – با وجود شرکتش در کنکور سراسری سال ۱۳۹۳ و ۱۳۹۴ به خاطر هویت و ایمان بهاییاش ازرسیدگی به امکان پذیرفته شدنش در دانشگاه محروم شده است. او بهدلیل پیگیری در ادارات رسمی کشور و دل نوشتهاش در فیس بوک در شرح محرومیتش از تحصیل، چند روز پیش دستگیر شده و بر اساس گزارشها در انفرادی اوین به سر میبرد.
امروز من میغرم.
فورا در گوگل میزنم و لینک پشت لینک در مورد ستیز با بهاییان را یک به یک میبینم. یکیاش توهین نماینده اصلاحطلب به بهاییان داوطلب در کنکور امسال اما محروم از تحصیل است که در پاسخ رجوع آنها به دفتر علی رضا محجوب عضو اصلاحطلب، وی بهاییان را گروهی تروریست و تفنگ بدست توصیف نموده و این شهروندان – بچهها – را از دفترش بیرون میکند. خود بخوانید مفصل در مورد این برخورد.
با خواندن این سطور در فکرم، این عضو اصلاحطلب تهران که افکار سراسر اصلاحطلبانه دارد و وجودش سراسر سرشار از ادعای اصلاحطلبی است، چطور این چنین اصلاحطلبانه گروهی جوان را که میخواهند فقط دانشجو باشند و درس بخوانند ودر جامعه پیشرفت کنند را مشتی تروریست و تفنگ بدست خوانده؟ مگر اینها که به دفترش آمده بودند تفنگ در دست داشتند یا کمربند انفجار انتحاری به خودشان بسته بودند که این بابا به خود اجازه داده و این بچهها را با چنین القابی خطاب میکند؟
تا کی برچسب زدن و توهین کردن به این و آن؟ تا کی قرائت انحصاری شیعه مذکر که همه آنهایی را که شیعه نیستند ملحد و محروم از حقوق انسانی یا مثل این مورد تروریست میخواند؟ تا کی؟
در گوگل جستجو میکنم و میبینم نه! فقط روحیه صفاجو نیست. چند دخترک جوان دیگر نیز که اینها هم رتبههای بالا در کنکور سراسری بدست آورده بودند از تحصیل آنها هم در دانشگاههای ایران جلوگیری به عمل آمده است. اضافه کنید به این لیست تارا هوشمند و شادان شیرازی را. در ذهنم جرقه میزند اگر این ممانعت از دختر و یا پسر جوان مسلمان شیعهای به خاطر ایمانش صورت میگرفت، آنوقت وای وای چه بلوایی در ایران و جهان به پا میشد!
در پستی در فیسبوک میخوانم نقل قول از جواد لاریجانی که در مصاحبهاش با پرس تی وی – سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ – چنین اظهار داشته: «باید بگویم که براساس قانون ایران، بهاییت دین الهی محسوب نمیشود و فرقه است و ما با آن مطابق با قانون شهروند برخورد میکنیم.»
در اینجا از خود میپرسم: «جناب لاریجانی، با اینها قانونی برخورد نکنید. لطفا زبان نیروهای انتظامی حین شبگردی در خیابانهای شهر را با اینها به کار نگیرید. اینها تبهکار و بزه کار نیستند. بهاییان شهروندان ایران هستند وشایسته احترام. اینها هم ایرانی هستند و ملیت ایرانی دارند. اگر منظورتان این بود و احتمالا فراموش کردید در فارسی سلیس میگویند "حقوق آنها را رعایت میکنیم" حالا لازم نیست توقع را هم خیلی بالا ببریم و سطح زبان را و انتظار داشته باشیم که بگویید "محترم میداریم"... هر چند در دل خوب واقفم که زیرکتر و بالان دیدهتر از اینها هستید. دستتان درد نکند آقای لاریجانی که حتی اگر خواستید ژست اصلاحی بگیرید و کم کم که اشاره به نوعی رسمیت چارکی برای اینها قائل شوید اما افسوس که ریختند منزل خانواده صفایی و دخترک را بردند به زندان. آن هم شب عید!!»
از خودم میپرسم چه شده که این چند بچهاک در این چند شب مانده به عید دستگیر و زندانی شدهاند؟ به تریج قبای کدام یک از آن بالا نشینها برخورده؟ شاید چون روحیه صفایی با ۳۶۰ جوان بهایی دیگر محروم از تحصیل نامه سرگشادهای به حسن روحانی برای دادخواهی وضعیتشان فرستاده بودند! ثقیل بود؟ گران آمد؟ تعداد ۳۶۰ نفر برای دادخواهی زیاد بوده و تهدید کننده؟ یا شاید این بچهها آیینهای را بالا گرفته بودند که کراهت و زشتی جماعتی متحجر را به چشمشان میآورد که یارای دیدن این کراهتشان را نداشتند؟
چشمم به لینکی دیگر میخورد که حکایت از تشرف دندانپزشکی بهایی به تشیع دارد. توجهم را جلب میکند و من را به یاد خاطرهای از دوران دانشجوییام در تهران میاندازد. یادم هست وسط جلسه درس در کلاس باز شد و محترمانه من را خواستند. کنجکاو و حیران بیرون رفتم تا ببینم چه شده. دو خانم چادر سیاه من را برای گفتگو ساعتی و اندی در همان راهرو بالا بردند وپایین آوردند و چه و چه و محترمانه اما آمرانه سعی در متقاعد ساختن من در تشرف به اسلام بودند. من در وحشت و هول و ولا که اینها از جان من چه میخواهند؟ به شما چه که من چه مرامی دارم؟ آن هم مرامی به آن قدمت و پیش کسوتی؟ به کدام حق به خود اجازه دادهاند من را از کلاس بیرون بکشند و به کدام حق به خود اجازه دادهاند پایشان را فراتر بگذارند و درس تشیع برای من در راهرو برگزار کنند؟ حالا که سنی از من رفته و سالها تدریس در دانشگاه را پشت سر دارم همچنان میغرم به کدام حق؟ به کدام حق به خود جرات و جسارت چنین فکر و عملی را داده بودند؟
لینک دیگر را نگاه کردم. مشخص است که لینکهای طفیل حکومتی هستند و ادعای ارتباط و دسیسه سازی بین اسراییل و بهایت دارند. میخندم. تا اینجا که ذهنم یاری میدهد بهاالله به امپراطوری عثمانی تبعید شد در همانجا هم فوت کرد. همانجا را الان اسراییل مینامند. مقبرهاش اینجاست و«اینجا» مقبره و قبرستان داغان نمیکنند. باغهای بهاییان از جمله زیباترین و آرامترین باغهای دنیاست. کوله بار فشار زندگیات را به محض اینکه وارد میشوی فراموش میکنی و زمین میگذاری و آزاد میشوی در صلح و آرامش اینها. در همین باغها مردمانی را میبینی از مودبترین، خوشروترین و آرام ترین. از دربان بگیر تا پرسنل. همه از اقصی نقاط دنیا هستند. خوبند و خوشرو اما فاصله را حفظ میکنند. نه کاری به ما دارند و نه ما کاری به آنها. در جامعه مطلقا نیستند و نمیبینیمشان. سر در گریبان جامعه خودشان دارند، اداره گل وباغهای خود و جامعه شان وبس. مثل تمام ادیان دیگر در اینجا. مثل ادیان دیگر حتی اگر مکتب باشند و یا فرقه. آزادند و محترم.
و خودم بارها و بارها در این مملکت شاهد بودم چطور دانشگاهها هزاران امتیاز و تسهیلات و پشتیبانی از هر نوع برای دیگر هویتهای مذهبی و قومی قائل میشوند و هل میدهند اینها را به جلو تا بلکه ترقی اینها از پلههای اجتماع و امنیت اقتصادیشان در آ [ینده تضمین شود. مبادا که عقب بیافتند آن هم به واسطه دگر بودن و اقلیت بودنشان.
خشمگینم و میغرم و هزار دشنام تا پشت دندانهای قروچه شده آمدهاند.
مطلبی هم خواندم از محمد نوریزاد که در حمایت از بهاییان نوشته بود. در دل گفتم شیری که خوردی حلالت باد. لااقل تو به صدا در آمدی.
انعکاس ساده از این خبر فقط در چند رسانه بود و بعد هیچ هیچ. سکوت و بیتفاوتی همیشگی و اوتیسم جامعه فارسی زبان.
ای فارسی زبانان! شما را چه میشود؟ ماندهام حیران از شما و از همهمان. آن آزادمنشی و روح عدالتخواهی که آن همه در فارسی از آن داد سخن رفته، کجا هستند این القاب و صفات؟
هموطنان شما که فقط قصد تحصیل دارند به زندان نشستهاند. آن هم شب عید!
اینها هم فرزندان این آب و خاکند. اینها هم فرزندان سرزمین آفتابند. کجا رفته غیرت و شرف ما؟ چه شدهایم؟
مگر نبود در آن گذشته و در آن سلسله پیشین که موسی به دین خود بود و محمد به دین خود؟ چه شد؟
همه کنار هم میزیستم با حق و احترام. یار و یاور هم بودیم، نان و نمک هم را خوردیم، برادر همدیگر بودیم، کاری به هویت دیگری نداشتیم الا احترام، حتی گروههای دیگر مذهبی چشم و چراغ تنوع وانرژی پتانسیل ترقی و رشد در آن مملکت بودند.
کجا رفت آن یگانگی و یکپارچگی؟
یادمان رفت که همین مدارس بهاییان، کلیمیان، زرتشتیان و ارمنیها مدارس نمونه و پرطرفدار بیشمار پدران و مادرانی بودند که آموزش با کیفیت بالا را برای بچههایشان میخواستند؟
میپرسم شما که نوادگان کورش و رستم و سهراب هستید و بالا و پایین و چپ و راست به منشور کورش مینازید، عکس میگیرید و در رسانهها به رخ این و آن میکشید که اولین منشور آزادی بشریت از خطه ما آمده... هیهات فارسی زبانان! برای چه سکوت کردید و فلج شده فقط مینگرید این بی عدالتی را؟
من معلمم، مدرسم، زنم، مادرم، خالهام! چطور میتوانم ببینم این بچهاکها که همسالان بچهاکهای من در کلاسهای دانشگاه هستند به خاطر تحصیل در انفرادی نشستهاند؟ به کدام عدالت؟ چطور بر خود ببخشم؟ این آن ارزشهایی نبوده که من را تربیت کردهاند.
هیچکداممان نبوده!
بردارید کاسه و قاشقهایتان را! اینها فقط برای قاشق زنی نیست. بکوبید و به صدا در بیاورید. اعتراض کنید.
به کدام حق این بچهاکها از حق انسانی و شهروندی خود بازماندهاند؟
زندان جای تبهکاران است، نه جای دخترکی باهوش وبااستعداد در انتظار کلاس درس با هزار آرزو!
تا کی ایران بچههایش را چنان مفت میبازد به اقصی نقاط جهان و بعد مینالد که چرا اینها رفتند؟ بس است دست درازی و تعدی به جان مردم.
از شما میپرسم خواننده فارسی زبان! شما مدافعان حقوق مدنی و رزمندگان حقوق پایمال شده... از شما میپرسم شهروند ایرانی کیست؟ کدام ایرانی منظورتان است که برایش میجنگید و دفاع میکنید؟ فقط مسلمان است و شیعه؟
از شما میپرسم چرا وقتی روزنامهنگاری، وکیلی، فعال حقوقبشری به زندان میرود از دم ورودی زندان و لحظات اول دستگیری برایش عدالتخواهی میکنید و جاروجنجال رسانهای راه میاندازید و هزاران کمپین آزادسازی هم به دنبالش و اضافه کنید به اینها هم روزشمار زندان را! اما به وقت به بند نشستن آن «دگری» صدا در گلوهایتان تو میافتد و بی صدا میشوید، چرا؟ این همان درس و مشق دموکراسی و پلورالیسم جامعه فاضلهای است که ادعای برپاییاش را دارید؟
تا کی خودانکاری وخود نفهمی و لاپوشانی، تا کی؟
چطور برای اعتراض به حیوان آزاری – چه خوب کردید آفرین برشما – فراخوان میدهید و به اعتراض جمع میشوید و فریاد اعتراض و شعارهایتان دو دقیقه بعد در همه رسانه های مجازی دور میچرخد که های ببین چه نوع دوستیم و انسان و رحیم و بخشنده...یک طبقه رفتیم بالا! اما هیهات از صدای اعتراضی نه برای بولدوزرهایی که انداختند در گورستان بهاییان و قبور رفتگان این مردم را با خاک یکسان کردند. این را نمیگویم. بچه های این مملکت به ناکرده ترین متهم شده اند. سلب امنیت ملی! چقدر گنده است این هاف هاف گزاف!
صدای اعتراضتان کجا رفته؟ نوع دوستی تان کجا رفته؟
بهاییان ایران هموطن شما، من و ما هستند. اینها مال این آب و خاک هستند. مثل همه ما صاحب حق و حقوق و امتیازند.
از خودم میپرسم چطور اساتید دانشگاهها چه در ایران و چه در خارج از کشور در مقابل چنین دادخواهی چند بچهک محروم از تحصیل و به زندان افتاده سکوت کردهاند؟ کجا رفته آن عدالت و صداقت حرفهای شما؟ چطور میتوانید هرروز جلوی کلاس درس بایستید و شرم نکنید؟
کجا رفته آن عرق ایرانی؟ اصلا وجود داشت یا مشتی حرف و ادعا بود وبس؟
بردارید آن کاسه و قاشق اعتراضتان را که بنی آدم اعضای یکدیگرند...
نوروز و سال نو مبارک
نظر خود را بنویسید