سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
چرا بهائی؟ جوابش در پنج سؤال! ۱
نوشته آورِل سیل (Avrel Seale)
ترجمۀ مهرداد جعفری
کمی بیش از ده سال پیش تصمیم گرفتم که دیانت بهائی را به عنوان اعتقاد خود قبول نمایم و این اقبال تحوّل عظیمی در زندگیم بود ولی این تصمیم آن چیزی نبود که در انتظارش نشسته باشم. تا آن زمان در زندگی، هیچ دوست بهائی نداشتم و تنها با دو نفر بهائی برخورد کرده بودم.
با این که هیچ گونه علاقۀ شخصی به این دیانت نداشتم ولی چنین اقدامی به نظر تصمیمی ناگهانی می رسید و شاید مَفرّی هم از چنان تقدیری نبود. امّا هنگامی که که برای یافتن علائم اوّلیه ای که چه علّتی مرا به چنین امر الهی هدایت نموده گذشتۀ خویش را جستجو می کردم به نتیجه شگفت آوری برخورد نمودم. بیش از هر فرد دیگری تصمیمم برای بهائی شدنم را مربوط به سی. اس. لوئیس (C. S. Lewis) می دانم. البته منظورم همان نفس برجسته ای است که در علوم الهیّات تاریخ امروزه مشهور می باشد.
این نکته را در درجۀ اولی فقط به یک دلیل بیان می کنم و آن این است که وقتی حدود ۲۷ ساله بودم شاهکار مشهور وی را تحت عنوان «فقط مسیحیّت» (Mere Christinaity) خوانده بودم که اظهار داشته:
«دیانت عبارت از مجموعه ای از بیاناتی در مورد واقعیّت هائی است که ممکن است صادق و یا کاذب باشند. اگر صادق باشد نتیجتاً آن حقايق سفینۀ حیات بشر را به مقصد می رساند و اگر کاذب باشد که بنفسه امری متفاوت است.»
حال که امروز مجدداً این جملۀ لوئیس را با دقّت می خواندم متوجّه شدم که کاملاً با نکات آن موافق نیستم. (گرچه معتقدم که فعلاً در این نوشتار نباید مطلبی از این تضادّ اظهار کرد). ولی آنچه را که وی اظهار داشته نه تنها می توان گفت امری کاملاً آشکار بوده ولی تا حدّ بالایی پُر ارزش هم می باشد و وی آن طوری که حقیقتاً شایسته اش بوده مورد قدردانی و توجّه قرار نگرفته. گرچه قدرت تشخیص ارزش این بیان را نداشتم ولی آن را چون قطعه ای ارزشمند محکم در مشت خویش محفوظ نگه داشته بودم و در عین حال شاهد زندگی پُر فراز و نشیب خویش بودم که در گذر بود زیرا شرایط حیاتم همواره بر یک منوال نبوده. حقیقت امری نسبی نیست. نه همۀ مطالب مربوط می شود به شکل، معنا و یا آگاهی به نفس خویش.
با گذشت زمان سؤالاتی را که دربارۀ خالق، روحانیّت و دین در تصوّر داشتم به پنج قسمت در خاطر تقسیم و در ذهن ترسیم شده و برای هرکدام از این سؤالات اگر جوابی قانع کننده ای می یافتم مرا به سؤالی دیگر هدایت می کرد که نهایتاً بدون هیچ راه فراری مجموعۀ این سؤالات باعث شدند به اقبال به دیانت بهائی نائل گردم.
ممکن است که کمی تعجّب آور باشد که چگونه این پنج سؤال قادر است نفسی را اَعَمّ از علاقه و یا عدم علاقه اش به مطالب مذهبی مجبور به قبول دیانتی نماید. شاید با مثالی بتوان این اقبال را بدین نحو توضیح داد که مایلم از محل دفتر خویش از مرکز شهر آستین (Austin) در تگزاس (Texas) به موکسی (Moxi) کلاسیک گریل (Classic Grill) در مرکز فروشگاه بزرگ تندر بِی (Thunder Bay) به انتاریو (Ontario) فقط با پنچ گردش به راست یا چپ بروم ۲. این سفری است که می توان دقیقاً (این امر به ظاهر غیر ممکن را) طیّ نمود ولی باید آگاه بود که طول این سفر مهمّ نیست بلکه تصمیم صحیح گرفتن بر سَرِ دوراهی هاست که نتیجتاً به رسیدن به مقصد که همان کلاسیک گریل (Classic Grill) باشد اهمیّت دارد هرچند ممکن است امری غیر ممکن و یا غریب به نظر برسد، ولی احتمالاً سی. اس. لوئیس شخصاً به بهترین وجه ممکن این نکته را توضیح داده:
«بر اساس تجربیات شخصی خویش، واقعیّت ها علاوه بر بغرنج بودن معمولاً غریب هم به نظر می رسند... واقعیّت در واقع معمولاً آن چیزی نیست که شما قادر به حدس آن باشید. این یکی از دلائلی است که به مسیحیّت معتقدم. دیانتی نیست که بتوان درباره اش حدس زد...»
سؤال اوّل؟
در مقام مقایسه، مثالی در مورد سفر از استین (Austin) به تندر بِی (Thurnder yBa) در انتاریو (Ontario) که البتّه فقط با پنچ بار گردش باید انجام گیرد زده شد که البته رمزش در این است که عمدۀ این راننده گی در یک شاهراه انجام می گیرد که شاهراه ایالتی شمارۀ ۳۵ می باشد. مهم ترین گردشی که در این رانندگی باید انجام گیرد هنگامی است که به جادۀ شمارۀ آی ۳۵ (I ـ 35) می رسیم اگر به سمت راست گردش نموده و وارد جاده گردیم و به اشتباه بجای شمال به سمت جنوب حرکت نمائیم دیگر هیچ گردشی در ادامۀ این سفر لازم نیست زیرا که به محل مشهور موکسی کلاسیک گریل (Moxi Classic Grill) نخواهد رسید. لذا بسیار عاقلانه خواهد بود که در مرحلۀ اولی با حوصله در این سفر بتوان اوّلین تصمیم صحیح را گرفت که اساساً نتیجه اش تمامی فوائدی است که به دنبال خواهد آورد.
حال آنچه را که در مقدمه باید گفت این است که هیچ دلیلی موجود نیست که خدا وجود دارد و یا وجود ندارد. خداوند موجودی است که قابل اثبات و انکار نیست. بنابراین اگر از خواندن این مقاله به دنبال دلیلی برای اثبات خداوند هستید بهتر است که دیگر به خواندن ادامه ندهید. البتّه عدم توانائی اثبات خداوند با این که بگوئیم علائم موجودیّت خدا هم موجود نیست، کاملاً مغایر است. در حقیقت اثرات انگشتش را در تمامی خلقت می توان مشاهده نمود. در واقع روابط حیرت انگیز و بی نظیر آثار طبیعت را می توان به عنوان سند شمارۀ یک عرضه نمود که شاهد نوعی نیروی مافوق می باشد که مستمراً در کار است و گیتی را مرتباً به سوی بازسازی سوق می دهد ـ قوائی بمراتب فراتر از هوش و استنباط انسان ها. این نکته ممکن است برای آنانی که معتقد به موجودیّت خالق جهان می باشند خود به خود تأئیدی بر اعتقادشان باشد امّا غیر معتقدین در جواب اظهار می نمایند که این نظریه بخودی خود دلیل اثبات خدا نمی باشد زیرا طبیعت قادر است بنفسه همان نتایج شگفت آور را بوجود آورد.
به نظر می رسد آنچه را که نمی توان از آن غفلت نمود این است که چگونه و به چه دلیل بشر از طبیعت و از بسیاری دیگر از پدیده های حیات خویش که طبیعت خواسته و به نظر نمی رسد در بقای انسان چندان تأثیری داشته باشند، الهام می گیرد. علوم قادرند طبیعت و خواصّ نور آفتاب را هنگام غروب توجیه نمایند ولی نمی توانند توضیحی دهند که چرا همان نور غروب آفتاب قادر است اشک به چشمان ناظران آفتاب بیاورد. مفاهیمی که ما دنیای خویش را با آن به تصویر می کشیم با کلماتی که منحصراً قدرت تحوّل و دگرگونی را داشته باشد قابل توصیف نیست. روانکاوی گروهی، روان شناسی حمایتی و توانائی مواد شیمیائی مغز انسانی قادرند بسیاری از رفتارهای بشری را تشریح نموده ولی آیا قادر به تشریح عشق روحانی و یا مَحَبَّت نسبت به یکدیگر هم می باشند؟ و یا روح فداکاری و یا حتّی هدفی به عنوان شهادت را؟ علاقۀ شدید به هنر داشتن را؟ تصوّر نویسنده بر این است که چنین علومی قادر به این امر نیستند. این روابط پدیده هائی نیست که بتوانند ربطی به عالم مادّیات داشته باشد و یا به بیانی دیگر صفاتی نیست که حدّاَقل بتوان خارج از وجود هر نفسِ انسانی پیدا نمود. سعی در محدود کردن تجربیّات انسانی در چهار چوب خشک قوانین طبیعی شاید امر منصفانه ای نباشد تا چه رسد به این که بتوان عشق، مَحَبَّت و اِلهاماتی که هر فردی در حیات خویش تجربه می کند با منطقی عقلانی محاسبه نمود ـ هر چند پیچیده ـ شاید ابهامی است برای رهائی از تمام پیچیدگی های عَوالِمِ غیرِ مادّی.
دوست قدیمی ما سی. اس. لوئیس (C.S.Lewis) با مهارت کامل این تضادّ را به پوچ گرائی منسوب می داند:
«اگر تمامی کیهان خلقتی است بی معنی، بشر هرگز نباید به این بی معنائی پی برده باشد: همان طوری که اگر نور در جهان نبود برای هیچ مخلوقی هم لازم نبود که چشم داشته باشد و ما به هیچ وجه نمی دانستیم تاریکی وجود دارد و تاریکی لغتی بی معنی می بود.»
این نکته لازمه اش کمی تأمّل و تفکّر است.
باید برای نفوسی که معتقد به وجود خداوند نیستند یاد آور شد بنا به دلائل زیادی به نظر می رسد کیهان غالباً نسبت به ما بی تفاوت است. امراض و قحطی بسیاری از کودکان را در بر گرفته. آنانی که با تغذیۀ صحیح همراه با فعالیّت های ورزشی زندگی می کنند دچار حملۀ قلبی می شوند در حالی که بسیاری از حریصان و نه فروتنان وارثِ کرۀ زمین اند. با تأمّل و دقّتی بیش تر می توان پی برد اکثریّت صدمات وارده بر بشر نتیجۀ عکس العمل اعمالی است که بشر برخود وارد آورده زیرا علتش عدم توجّه لجوجانه به نصایحِ مَظاهرِ ظهورِ اِلهی [پیامبران] بوده. برای آن صدماتی که تا حال بشر هنوز تجربه ننموده باید گفت ابتلائات باید ادامه داشته باشد تا قدرت انتخاب بشر مورد امتحان قرار گیرد، گرچه چنین ناآرامی ها برای بشریّت بسیار گران تمام خواهد شد. در حالی که می توان قبول نمود عالمی بعد از این عالم وجود دارد، می توان نتیجه گرفت به نظر می رسد خداوند در این عالم ارزش بیشتری به رشد دسته جمعی بشر در مقایسه با رفاهِ فردی قائل است.
آیا منطقی به نظر می رسد به چیزی که برایش دلیلی در دست نیست اعتقاد داشت؟ برای بعضی جواب منفی است، ولی اعتقاد من بر این است که اگر کمی به عمق مسأله توجّه کنیم همان نفوس منطق را به نفع خویش به صورت انتخابی به کار می برند. برای من کاملاً منطقی است ادّعای اعتقاد به چیزی نمود که دلیل قطعی برای موجودیّت آن نیست، ولی کلّیه شواهد بر این امر نه تنها کافی نبوده بلکه قریب به اتفاق است. برای من دلیل وجود خداوند مستقیماً در میان این دلائل می باشد.
سؤال دوّم. آیا خداوند «شخصی» است؟
اگر شما معتقد به وجود خدا هستید، در ادامه تصمیم دیگر این است که آیا وجود خدا «شخصی » است و یا نیروئی است خلاّق ولی ناآگاه. اغلب ادیان با دلیلی منطقی معتقدند که وجود خدا امری است شخصی:
اگر خدا وجود دارد با توجّه به معنی لغوی آن، چنین خدائی به نحو جامعی قدرتمندتر از تمامی مخلوق خویش می باشد. حال که بشر یکی از این مخلوقات می باشد و تا حدّی نسبی به بعضی از امور زندگی آگاهی دارد در نتیجه می توان گفت که پروردگار به عنوان خالق بمراتب دارای تمام قابلیّت های انسانی است (به علاوه بمراتب دارای قابلیّت های بی نهایتی هم می باشد). بنابر این اگر انسانی قابلیّت دوست داشتن را داشته باشد پس خداوند هم باید آن قابلیّت را داشته باشد و حتّی بیش تر. اگر انسان دیگری قابلیّت قدرت تشخیص را داشته و برای عدالت هم ارزش قائل است، به همین منوال خداوند هم باید با عدالت آشنا بوده و برایش ارزشمند باشد. اگر انسان دیگری هم شفیق است بنا بر همین اصل خداوند هم باید شفیق باشد و مسلماً تمامی دیگر قابلیّت ها را هم باید دارا باشد. نتیجتاً به همین منوال اگر قابلیّت انسان تربیت فرزندان خویش از روی مَحَبَّتِ مَحض است لذا پرودگار هم باید همین قابلیّت را و حتّی بیش تر آن را هم داشته باشد. با توجّه به چنین منطقی دقیقاً باید گفت انگیزه و زمینۀ بسیار پُر باری برای بشر در ادامۀ رابطه اش با خالق خویش به وجود می آید.
نتیجۀ دیگر این که خداوند نمی تواند ویژگی های منفی انسانی را داشته باشد زیرا آن خصوصیّت ها حاصل نبودن آنچه که خوب است می باشد. خشم کمبود صبر است. غرور و تظاهر کمبودِ خضوع است تا اِلی آخِر. تاریکی موجودیّت ندارد، فِقدانِ نور است که عامل تاریکی است.
با این مثال ها، هدفْ انسانی نمودن خداوند نیست... «اگر انسان قادر است عمل بخصوصی را انجام دهد خداوند هم باید بتواند آن را انجام دهد زیرا ظاهراً بشر نسبت به دیگر مخلوقات به خدا ها نزدیک است.» این منطق نسبتاً منطقی بسیار ساده است زیرا هر موجودی تمام قابلیّت های موجودات مقام پائین تر خویش را دارا است. نباتات تمام قابلیّت های عالمِ اجسام را علاوه بر قابلیّت های بیش تر منحصر به خود را هم دارند. حیوانات هم قابلیّت های گیاهان و بیش تر از آنان را دارند. انسان هم تمامی قابلیّت های حیوان و بیش تر از آنان را هم دارد و به همین منوال می توان این مثال ها را در بسیاری موارد دیگر هم ادامه داد.
نتیجۀ دیگر که می توان استنباط نمود که خداوند «شخصی» است این نکته می باشد که خداوند قادر است در امور بشری دخالت کند و دخالت هم می کند. چنین دخالتی علّت اصلی توجّه انسان به دعا و مناجات به درگاه خداوند است. برای نویسنده تعریف خداوند آن است که دو صفت مشخصّه دارد: قادر مطلق و داشتن مشیّت ذاتی. مجدداً پروردگار آنست که آنچه را که اراده می کند مطلقاً به انجام می رساند. این است معنای خداوند. و اگر پروردگار می کند آنچه را که ارادۀ آن را دارد بخودی خود دلیل واضحی است که خداوند مایل است از طرق مختلفۀ موجوده با تمام مخلوقات خویش تعامل داشته باشد. مانند مادری مهربان که مایل به تعامل با فرزند خویش است.
دقیقاً همان طوری که والدین مهربان فرزندان خویش را تربیت می کنند که بجای گریه و شکایت و گله مؤدّبانه آنچه را که می خواهند با جملات مناسب تقاضا کنند، به همان نحو خداوند هم انسان ها را تشویق می کند آنچه را که می خواهند با همان کلمات زیبا از وی درخواست نمایند ـ رابطه ای حیاتی است در روند رشد مخلوقات اَعَمّ از انسان و یا دیگر مخلوقات که دارای احساس می باشند.
سؤال سوّم. چگونه یک «خداوند شخصی» با ما در تماس است؟
حال اگر شما قبول دارید که خداوند وجود دارد و خدائی «شخصی» است فاصلۀ زیادی در این که قبول نمائید خداوند هم آرزو دارد ندارید و آن آرزو ایجاد خلقت است ـ تنها راهی که تحقق آن آرزو می باشد برقراری رابطۀ نزدیک و «شخصی» با مخلوق است. امّا به نظر می رسد که موجودیّت و طبیعت خداوند بشأنی است که امکان وجود رابطۀ مستقیم بین خالق و مخلوق نمی تواند برقرار گردد. شاید مانند زمین و خورشید است. زیرا خورشید دارای چنان قدرتی است که اگر مستقیماً با زمین تماس بگیرد آن را نابود ساخته و از بین می برد. برای اینکه رابطۀ خلقت به این نحو ادامه یابد باید آنچه را که بهائیان به عنوان «سدرة المُنتهی» می نامند جابجا گردد.
اگر قادر مطلق، یا خداوند مایل بود می توانست موجودیّت خویش را به بشر ثابت کند. این اشاره به این نکته است که خداوند چندان تمایلی ندارد که ماهیّت نفسِ خود را به بشر بشناساند. احتمالاً دلیل این نکته شاید ممانعتی برای ایمان خواهد بود و مطالعۀ دقیق آثار مذهبی نشان دهندۀ نقش حسّاس این ایمان می باشد. باید چیزی در ایمان نهفته باشد که برای روند رشد مهم است. هر فرزندی برای ادامۀ حیات، نیازمند به داشتن ایمان به والدین خویش است تا چه رسد برای رشد خود.
حال اگر نوع بشر را مانند آن فرزندان و خداوند را به عنوان والِد روحانی بدانیم لذا کاملاً طبیعی است که چنین مادر و یا پدری برای پیشرفت فرزندان خویش معلّمی را استخدام کند زیرا ما تحصیل علم را حقّ همگانی و ابتدائی بشر در عالم مادّی می دانیم. به همین تشابه و دلیل اگر خداوند شخصی باشد، وی با مَحَبَّتِ خالص آرزویش رشد بشر که فرزندانش می باشند، خواهد بود، لذا سعی می کند طریقی به وجود بیاورد که بتواند هدفش را مجری دارد.
حال هنگامی که به عقب برگشته و رشد و تحوّلات مَدَنیّت را مشاهده نمائیم پی می بریم که چنین روندی تا حال عملی گردیده. ترقّی جامعۀ بشری یک منحنی متصاعدی مستقیمی نبوده. و بلکه پیشرفت تمدّن بشری در مواقع بسیاری ناگهانی و نامنظّم بوده. چنین امری یکی از معمای ها تاریخ بشریّت است ـ چگونه در عرض شش هزار سال از یک ملیون سال تاریخ حیات مخلوقات، ظاهراً تمدّن بشر بطور ناگهانی خود بخود شکوفا گردیده.
بدون شکّ این روند از روی ناآگاهی نبوده و خالق آسمان ها آگاه است که مَدَنیّت بشدّت هنوز هم ادامه دارد. با توجّه به طول تاریخ تمامی آنچه را که بشر در حواشی و حوالی خویش مشاهده کرده و از آن لذّت می برد می توان گفت که تقریباً هر کدام نسبتاً در مدتی کوتاه و شاید به چشم به هم زدنی خلق گردیده. در حقیقت هنگامی که نفسی تمدّن بشر را زیر ذرّه بین گذاشته شاهد اتفاقات شگفت آوری خواهد بود که می توان مشاهده نمود که تاریخ تمامی انسان های مهمّ همگی از یک نفس سرچشمه گرفته. تمدّن عِبری، خویش را از دنبالۀ ابراهیم می داند و نیروی محکم و استواری دیگر در آن تاریخ حضرت موسی می باشد. مسیحیّت ردّ پای خویش را در یک نفس جستجو کرده و آن هم حضرت مسیح است. تاریخ تمدّن دیانت اسلام که اکثریّت دانشمندان موافقند که اروپا را از دوران تاریک به دوران رنسانس و بعداً به دوران روشنفکری رساند، مدیون وجود حضرت محّمد است. تمدّن گسترده و اکثریّت صلح دوستِ بودائی هم منحصراً از یک نفس سرچشمه می گیرد. این روند همچنان ادامه دارد و حال سؤال این است که آیا تمامی این پدیده ها اتّفاقی بوده و یا این که روندی عمیق تر در کار بوده است؟
به عقیدۀ راسخ من این پدیده ها اتّفاقی نبوده و هر کدام از مؤسّسین این ادیان جهان را «مَظهَرِ ظُهور» می نامیم. اگر سعی ما بر این است که بدانیم خداوند از چه طریقی با بشر مایل است ارتباط داشته باشد نباید بجز این نفوس به دنبال نفس و یا دلیلی دیگر باشیم. بشریّت نیازمند به این چنین مربیّانی است که بتوانند بشر را درک کرده و با ایشان با زبان خودشان گفتگو نمایند و تا حدّ امکان در میان ایشان زندگی کنند. این مربیّان باید به اندازۀ زیادی در فرهنگ و رسوم قوم خویش سهیم بوده تا این که مردمِ همان قوم بتوانند به بیانات ایشان گوش فرادهند ـ با استفاده از لغات مشترک و پوشیدن اَلبِسۀ مرسوم و با تشریح داستان های کتب قوم ـ ولی در همان حال بتوانند همان فرهنگ را هم به چالش بکشند.
فِی الواقع همان فرهنگ را آنچنان به چالش می کشند تا جائی که به زندان افتاده و حتّی جان خویش را هم از دست می دهند. مجدّداً در حقیقت این تعداد محدود، نفوسی هستند که مجموعاً گروهی متشکّل از روحی دیگر از عوالمی دیگر می باشند و هر کدام به نوع مخصوص به خود نفوسی می باشند که بنفسه در نهایت کمال منعکس کنندۀ صفاتِ اِلهی می باشند. چنین نفوسی خدا نیستند و خداهای کوچک تر هم نیستند بلکه انسان هایی هستند که خداوند شخصاً آنان را به عنوان پیامبر خویش دست چین نموده که مربّی فرزندانش باشند. یکی از نتایج چنین روندی در هنگامی که هر کدام از این پیامبران ظاهر شدند مَدَنیّت تازه ای بوده که به دنبال خود داشته و از طریق ایشان خداوند درس های لازم را به فرزندان خویش «تعلیم» می دهد. به نظر می رسد هر کدام برای جامعه ای مخصوص و در زمان و مکان مشخّص فرستاده شده اند که بتوانند نهایت تأثیر را در تعلیم جامعۀ انسانی به مناسبت احتیاجات زمان داشته باشند.
اخیراً در یک سخنرانی در کلیسای موحّدین جهانی (Unitarian Universalist) هنگامی که در آخر برنامه نفس محترمی با چهره ای بسیار جدّی از من سؤال نمود که: «حال... مایلم بدانم که در اعماق قلب خویش آیا حقیقتاً شما معتقدید که نفس انسانی می تواند سخنگوی خداوند باشد؟» در جواب گفتم: «منظور شما را می فهمم و همچنین می دانم که چرا مردّدید. ولی تصوّر می کنم آنچه که در طبیعت اتّفاق می افتد به ما الگویی از امور را عرضه می نماید. برای این که انسانی خلق گردد به هیچ وجه به تمامی سلول های انسانی در بوجود آوردن موجودی کامل احتیاج نیست. در واقع یک سلول از میان میلیون ها سلول می تواند عمل لقاح نطفه را انجام داده و خلقی تازه بوجود آورد که همان علّت و سبب اوّل است. من معتقدم که دقیقاً آن چیزی است که در مورد مَظاهرِ مقدّسه اتّفاق می افتد.» وی با چهره ای متفکّر و قیافه ای در هم گرفته به من دست و داد و رفت.
سؤالی دیگر در میان سؤالات متعدّده در مورد این که خداوند با بشر در تماس می باشد این است که آیا بشر تمامی دانش و علوم لازمه را یاد گرفته؟ اگر کسی معتقد است که پیامبر و یا مؤسّس دیانتش آخرین پیامبر می باشد که بر بشر ظاهر شده، به همین منوال باید معتقد باشد که بشر تمامی دانش و علوم را هم آموخته و جامعۀ بشری بقدری جلو رفته که دیگر نیازی به پیشرفت ندارد و به مرحلۀ عالی و نهایی تکامل خود رسیده. ولی وقتی به اطراف خویش می نگریم می توان گفت چندان امیدی به چنین چیزی نیست و هنوز راه هایی مانده که طی نشده.
بهائیان معتقدند خداوند متوالیاً جامعۀ بشری را از طریق ظهور چنین مربیّان عالیقدری به مراحل بالاتری از پیشرفت هدایت نموده. اعتقادی است که به «تسلسل ادیان» موسوم است و بسیاری از ادیان دیگر هم تلویحاً معتقد به همین تسلسل ادیان می باشند. به عنوان مثال در دیانت موسوی، کلیمیان معتقدند که حضرت ابراهیم پدر اصلی قوم کلیمی می باشد ولی حضرت موسی پیامبری است که مؤسّس دیانت خویش است و بعد از حضرت موسی در دوران های متفاوت بسیاری دیگر از انبیاء بر بشر ظاهر شدند که کلام الهی را به قوم بنی اسرائیل اِلقاء نمودند.
مسیحیان هم به الهی بودن تمامی آن پیامبران و انبیاء گذشته معتقدند و یحیای تعمید دهنده (John the Babtist) را هم به این جمع اضافه می نمایند و مسلماً در مقام خویش حضرت مسیح را مَظهَرِ ظهور می دانند. مسلمانان هم تمامی آن پیامبران را محترم شمرده و حضرت محمّد را به آن جمع اضافه می نمایند. امر مشترکی که تمامی این ادیان هم بدان معتقدند این است که دیانت خویش را آخرین دیانت این سیر تکاملی ادیان می دانند. نکتۀ دیگر این که همۀ پیروان این ادیان بدان معتقدند که بعد از پیامبر ایشان مَظهَرِ ظهورِ دیگری ظاهر خواهد شد که وظیفه اش وحدت جامعۀ انسانی در دورانی طلائی است که ملکوتِ اِلهی را بر زمین مستقر می نماید.
به نظر من بسیار تعجّب انگیز است، خداوندی که سرشار از مَحَبَّتِ مَحض است بگوید که حال کافی است «تمامی شما نوع بشر می توانید کلیّۀ مسائل خود را بنفسه برطرف سازید.» حتّی اگر نفسی هم معتقد به این نکته باشد با نظری سطحی به اطراف خویش می تواند مشاهده نماید که چنین امری صحّت ندارد و ما قادر به برطرف نمودن مشکلات خویش نیستیم. بلکه برعکس به نظر می رسد دقیقاً حال زمان آن است که خداوند نفسی را با کلیدی بفرستد که بتواند قفل تمامی مشکلات را باز نموده و بشر را به موفّقیّت های جدیدی در این دنیای نوین هدایت نماید.
سؤال چهارم. مربّی امروز کیست؟
حال اگر شما معتقدید که خداوند موجودیّت داشته و خدایی شخصی است و در نتیجه آن خداوند شخصی مایل است فرزندانش را تعلیم دهد و می داند که جامعۀ بشری آنچه را که باید آموخته باشد تا حال یاد گرفته ولی هنوز از بسیاری از قابلیّت های خود فاصله دارد، سؤال منطقی بعدی این است که پس مربّی امروزه کیست؟
تعداد بسیاری از نفوس در دوران اخیر ادّعا نموده اند که همان مربّی یا سخنگوی خداوند برای امروز می باشند. دیوید کورِش (David Koresh)، جیم جونز (Jim Jones)، و کشیش سون می یونگ مون (Rev.Sun Myung Moon) را به همراه تعداد دیگری که چنین ادّعائی داشتند می توان نام برد. حقیقتاً در میانۀ قرن نوزدهم در ایران بعد از ظهورِ پیامبری به نام (حضرت) باب بیش از ۲۴ نفس ادّعا نمودند که ایشان پیامبرانی می باشند که حضرت باب درباره شان بشارت دادند.
با توجّه به گذشت بیش از یک و نیم قرن از آن زمان تا حال براحتی می توان دریافت که منحصراً یکی از آن نفوس صادق بوده. نام حضرتشان که دیانت بهائی عنوان خود را ازهمان نام ایشان گرفته، حضرت بَهاءُالله می باشد.
در شهر حیفا در دوران زیارت مقامات بهائی در گفتگویی با هم اطاق آمریکائی کلیمی خویش سؤالات وی را در مورد دیانت بهائی جواب دادم که وی ناگهانی با خوشحالی گفت که «واقعاً پُررویی می خواهد که یکی خود را پیامبر خداوند بنامد». در مورد این بیان و جمله برای مدّت مدیدی فکر کردم و بعداً از محلّ اقامتم در تگزاس بوسیله ایمیل به وی نوشتم که «آنچه را که گفتی ممکن است صحیح باشد ولی ما در تگزاس می گوییم اگر چنین ادّعائی درست باشد مدّعی چنین بیانی درباره اش لاف نمی زند.»
دلائل بسیاری دارم که شخصاً معتقدم ادّعای حضرت بهاءالله مبنی بر مقام مربّی حقیقی الهی برای عالم انسانی امروزه کاملاً صحّت دارد ولی مهم ترین آنها در زیر آمده:
الف. قدرت کلام. در ایّام حیات حضرت بهاءالله کاملاً عادّی بود که از نفوس مقدّسی که ادّعای مَظهَریّت داشتند مردم تقاضای معجزه نمایند. گرچه تمامی حیات حضرت بهاءالله سرشار از معجزه بود ولی خود حضرتشان چنین دلیلی را برای نفوسی که شاهدش نباشند مردود می شمارند و بجای آن فرمودند قانع کننده ترین معجزاتِ مَظهَرِ حقیقیِ ظهورِ اِلهی، قدرتِ کلام وی می باشد. زیرا در واقع بیانات ایشان کلام نفسِ خودشان نیست بلکه گفتار خالق حقیقی است. این نکته ای نیست که نفر سوّمی مانند من بتواند آن را برای دیگران توضیح دهد و تنها کمکی که فرد سوّمی می تواند نماید اِرجاعِ متقاضی به خود کلام و بیان نازله است که تقاضای بنده هم برای شما خوانندگان همین است. اگر بیان نازله توانست در روح و قلبِ طالب مؤثّر گردد، فَبِهَا المَطلوب.
ب. علاوه بر قدرت کلامِ مَظهَرِ ظهور، دلیل دیگر دوران و نحوۀ حیات ایشان می باشد. نوشتن شرح حیات حضرت بهاءالله از حوصلۀ این مقاله خارج است ولی کافی است اشاره شود تاریخ امر دیانت بهائی و مخصوصاً حیاتِ جَمالِ مُبارک [حضرت بهاءالله] فِی الواقع با تمام ادیان حقیقی دیگر هیچ تفاوتی ندارد. حقیقتی است که امروزه در صحنۀ بازیگری تاریخ برعکس آنچه که برای «دوستداران افسانه ها» ظاهر می شود که چیزی بجز تقلید بی ارزشی از داستان های حقیقی تاریخی نیست، ظاهر می گردد. حال این تاریخ اگر چه امروزه هنوز برای جامعۀ عظیم انسانی ناشناخته است ولی تاریخی بسیار آشنا، نزدیک و ملموس می باشد، تاریخی که هنوز طلیعۀ فجرِ یومِ جدیدی است که شاهد فداکاری حماسه سرایانی است که مُجَلّداتِ عدیده را بر اعتبار و صحّت این دیانت عظیم رقم خواهد زد.
ج. از یک جنبه دوران حیات (حضرت بهاءالله) باید به اثرات چنین حیاتی بر نفوسی که در اطراف ایشان زندگی می کردند اشاره نمود و چنین اثرات حیرت انگیزی را قبول نمود. حتّی با نظری سطحی اثرات آن حیات را مورد تقدیر باید قرار داد ولی با مطالعۀ منابع مختلف و متفاوت که مورّخین متعدّدی بجا گذاشته اند می توان بدون تردید شاهد بود اثراتی که شخصیّت والای حضرت بهاءالله بِنَفسه در اطرافیان خویش گذاشته اند معجزه آسا بوده. ستمگران سیاسی، زندانبانان و حتّی آنانی که قصدِ جانِ حضرتشان را نموده بودند چنان تقلیب شده که به جرگۀ بندگان وفادار ایشان مُلحق شدند.
د. حضرت بهاءالله تحقّق تمامی نبوّاتِ ادیان گذشته بودند. چنین تحقیقی فصلی تازه دربارۀ مطالعۀ این امور اسرارآمیز ادیان مفتوح می نماید. تحقیقی که محتاج به همّت، دقّت و بصیرتِ خاصّ است و برای مورّخینی که اوقات خویش را مصروف نوشتن تحقّقِ نبوّاتِ ادیان می نمایند معدنی است که سرشار از منابع تأئیدکننده بر این مطلب است.
ه. نهایتاً، حضرت بهاءالله نفسِ نفیسی بودند که مبحثِ تسلسل ادیان را تشریح فرمودند. اگر ما با بینشی دقیق به این تسلسل نظر بیاندازیم باید گفت که چه نفسی را بهتر از یکی از همان نفوسی که این تسلسل را بوجود آورده اند می توان یافت که به این نکته اشاره نموده باشند؟
سؤال پنجم. مکتب درس این مربّی عالم کجاست؟
تقریباً به انتهای سفر خویش که هدف رسیدن به موکسی کلاسیک گریل (Moxi Calssic Grill) در انتاریو (Ontario) بود نزدیک می شویم ولی اجازه دهید در میان چنان مرکز خرید عظیمی راه خویش را گم ننمائیم! زیرا تنها یک گردش بسیار مهمّی باقی مانده که باید انجام گیرد تا به هدف رسید.
کاملاً صحیح و درست است که به آنچه حضرت بهاءالله در نظر داشته اند اذعان نموده و احترام گذاشت ولی تا چه حدّ می توان مطمئن بود دیانت بهائی که امروزه در جهان استقرار یافته دقیقاً همان چیزی است که حضرت بهاءالله در نظر داشته اند؟ به عبارت دیگر اگر حضرت بهاءالله آن مربّی هستند که خالقِ مطلق برای بشر فرستاده چگونه می توان فهمید که دیانت بهائی هم همان کلاس درس حضرتشان می باشد؟
شاید در این باره بتوان از بیانات حضرت مسیح کمک گرفت که بنحو بهتری در انجیل مَتّی فصل هفتم از آیات ۱۵ تا ۲۰ توضیح فرمودند:
« امّا از انبیایِ کَذبه احتراز کنید، که به لباس میش ها نزد شما میآیند ولی در باطن، گرگان درنده میباشند. ایشان را از میوههای ایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از خار و انجیر را از خس میچینند؟ همچنین هر درخت نیکو، میوهٔ نیکو میآورد و درخت بد، میوهٔ بد میآورد. نمی تواند درخت خوب میوۀ بد آوَرَد، و نه درختِ بد میوۀ نیکو آوَرَد. هر درختی که میوۀ نیکو نیاورد، بریده و در آتش افکنده شود. لهذا از میوه های ایشان، ایشان را خواهید شناخت.»
از ثمراتشان ایشان را خواهید شناخت. امروزه تاریخ بیش از ۱۷۰ سال دیانت بهائی نشان دهندۀ تاثیرات و اهداف این اَمرِ اِلهی [دین بهائی] است. نه همگی آنانی که این امر را اقبال کرده اند متعهّد به وحدت آن بوده اند، ولی آنانی که سعی در انشقاق آن داشته اند متلاشی و پراکنده گردیده اند.
در همین حال مؤسّساتی که بر اساسِ اَوامِرِ حضرت بهاءالله تأسیس گردیده و خطِّ مَشیِ حضرتشان را تعقیب نموده اند ـ مانند اطاعت و معطوف نمودن نظر به حضرت عَبدُالبهاء [فرزند و جانشین منصوص حضرت بهاءالله] بعد از صعود [وفات] حضرت بهاءالله و بعد از ایشان اطاعت از حضرت شوقی افندی، نوۀ اَرشَدِ حضرت عبدالبهاء [و جانشین منصوص حضرت عبدالبهاء] و به دنبال ایشان اطاعت از هیأتِ انتحاب شدۀ بیتُ العَدلِ اَعظَمِ اِلهی ـ مؤسّساتی که تدریجاً رشد نموده و به چنان شکوفائی رسیده که نشان دهندۀ عظمتی است که تحت حمایت، تأئید و ارادۀ اِلهی، گروه کثیری از زنان و مردان دوشادوش هم به فتوحاتی بی نظیر دست یافته اند.
بعد از گذشت بیش از هفده دهه دیانت بهائی دوّمین دیانتی است که از نظر جغرافیائی در سطح کرۀ زمین با جمعیت هایی از تمامی قوم ها و مؤمنین ادیان سابقه گسترش یافته که همچنان روز به روز هم ادامه دارد. با چشم بصیرت می توان مشاهده نمود که اَبنیۀ مرتفعه در حَدائِقِ اَرضِ اَقدَس [حیفا و عکّا] ـ مقام حضرت باب، روضۀ مبارکۀ حضرت بهاءالله و مَشرِقُ الاَذکارهای مرتفعه در تمامی قارّات ـ همگی و دسته جمعی ثمرات ظاهری است که در نهایت جمال و زیبائی و دائمی و استوار کلّاً علائم جوانه زدن این نهال برومند روحانی می باشد.
حال بطور خلاصه می توان در مورد سلسلۀ ادیان چنین نتیجه گرفت:
۱. اگر کیهان موجود است، پس خدائی هم هست.
۲. اگر بشر موجود است، پس خدائی شخصی هم هست.
۳. اگر خدای شخصی موجود است، پس پیامبران وی هم هستند.
۴. اگر پیامبران وی موجود هستند، پس (حضرت) بهاءالله هم ظاهر شدند.
۵. اگر (حضرت) بهاءالله هم موجود هستند، پس دیانت بهائی نیز موجود است.
چرا من بهائی هستم؟ این است دلائل آن.
پاورقی:
(۱). این مقاله که در وبلاگ شخصی نویسنده منتشر گردیده انعکاسی از تفکّرات و تأمّلات نویسنده در رابطۀ شخصی خود با خالق خویش بوده که در میان می گذارد و مترجم با جَرح و تعدیلی مختصر و توضیحات لازمه سعی نموده برای عزیزانی که به زبان فارسی اُنس و اُلفت بیشتری دارند سلاست لازمه را در بر داشته باشد. برای اصل این مقاله به زبان انگلیسی به وبسایت زیر مراجعه فرمائید:
//avrelseale.wordpress.com/2013/05/31/why-bahai-it-comes-down-to-…
(۲). نویسنده توضیحات خویش را در این مقاله رسیدن به هدف در اقبال دیانت بهائی به سفری طولانی از طریق شاهراه مابین ایالات های مشهور به شاهراه ایالتی شمارۀ ۳۵ تشبیه نموده که از استین (Austin) در تگزاس شروع شده و به شمال کشور در کانادا در شهر تندر بی (Thunder Bay) که در مرز دو کشور قرار دارد خاتمه می یابد. به نظر می رسد چنین مثالی مطابقت کامل با پیدا کردن ایمان نویسنده دارد که هر دو سفری طولانی می باشد. علاوه بر این (Moxi)
موکسی رستوران های زنجیره ای است که در طول و عرض کانادا پیدا می شود. این فقط مثال و تشبیه است جهت آسان نمودن مطالب مقاله.
نظر خود را بنویسید