×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

قصهء تله موش
1387/03/13

قصهء تله موش
چند روز پیش داستان جالبی با ای میل به دستم رسید که نمی دانم نویسندهء آن کیست و منبع آن کجاست، اما حقیقت مهمی را بیان می کند:
«آقا موشه از درز دیوار نیک نگریست؛ مرد کشاورز از بازار آمده بود و بسته‌ای در دست داشت. نشست. زنش نزد او آمد تا با هم بسته را باز کنند. آقا موشه سخت کنجکاو شده بود؛ می‎خواست ببیند که درون بسته چیست؛ آیا خوراکی خوشمزّه‌ای هست که او دستبردی بزند و شکمی از عزا در بیاورد. مرد با دستهای پینه‌بسته یواش یواش بسته را باز کرد. زنش به دقّت نگاهش می‎کرد. بالاخره تشریفات گشودن بسته به پایان رسید.
آقا موشه رنگ بباخت. درون بسته هیچ خوراکی نبود؛ فقط یک تله موش بود. فهمید که خطر به شدّت او را تهدید می‎کند. چه کند، چه نکند؛ تصمیم گرفت نزد دیگر جانوران مزرعه برود و به آنها بگوید که چه اتّفاق خطرناکی افتاده و خطر تهدید می‌کند و جانها ممکن است از دست برود.
شتابان به باغ رفت؛ فریاد و فغان بلند کرد، «آهای تله موش آورده‌اند! آهای تله موش آورده‌اند!» مرغک بی‌نوا، شاید که پنداشت دستش از چاره کوتاه است، یا آن که او را در این میان ربطی نه، قدقدکنان گفت، «آقا موشه، سخت برایت متأسّفم؛ ولی چه کنم که مرا خطری تهدید نمی‎کند و در این غم تو شریک نیستم. فکری برای خود بکن تا جانت را در ببری.»
موش، نومید و سرخورده، نزد خوک شتافت و نالید، «تله موش آورده‎اند! تله موش آورده‌اند!» خوک ابراز همدردی کرد، قدری در میان گِل و لای چرخید و سپس گفت، «خیلی برایت متأسّفم، آقا موشه! امّا من کاری از دستم ساخته نیست، مگر آن که برایت دعا کنم. بدان و آگاه باش که هرگز در دعاهایم تو را فراموش نخواهم کرد.»
موش سخت افسرده شد. بسیار احساس تنهایی می‎کرد؛ کسی پشت و پناهش نبود. نزد گاو شتافت و از بن جان آه کشید و گفت، «تله موش آورده‌اند! تله موش آورده‌اند!» گاو، نعره‎ای کشید و به خوردن ادامه داد. بعد، که موش را چشم به راه شنیدن کلام او یافت، گفت، «آقاموشه، برایت متأسّفم؛ ولی برای من اصلاً مهم نیست چه اتّفاقی برای تو می‎افتد. سرِ خود بگیر و به راه خود برو و فکری برای خود بکن.»
موش، غمگین و سرخورده، نومید از هر کمک و پناهی، به لانهء خود پناه برد تا از برای خویش فکری کند و راهی بیابد. در این دنیا خود را سخت تنها می‎یافت. فقط باید مراقب می‎بود تا دمش در آن تله به دام نیفتد.
شبانگاه صدای تله بلند شد و همه فهمیدند جانوری در آن دام هولناک گرفتار شده است. زن مزرعه‌دار در تاریک شب سراغ تله رفت. کورمال کورمال پیش رفت تا بداند آیا موش را به دام افکنده است یا اتّفاق دیگری افتاده. از قضای روزگار، ماری سمّی، در هنگام عبور، مراقب دم درازش نبود و آن را در تله گرفتار ساخته بود. از درد به خود می‎پیچید و به سازنده و گذارندهء تله موش لعنت می‎فرستاد و منتظر فرصتی بود که انتقام این درد وحشتناک را بگیرد. پای زن زارع نزدیک نیش زهرآگینش قرار گرفت؛ دهان باز کرد و با تمام قوّت او را نیش زد و سمّش را سرازیر خون وی نمود.
زن فریادی از بن جان برکشید و افتاد. زارع بیچاره از راه رسید و زن را افتاده دید و مار را نیز در دام. دانست که چه روی داده است. آه جانکاه کشید و زن را برداشت تا به شهر بَرَد و مداوا کند، مبادا زهر در تنش مؤثّر افتد و او را به درد فراق دچار سازد. مداوا زیاد سود نداشت. تب عارض شد و تمام وجود زن از گرمای بی‎سابقه می‎سوخت و می‎گداخت. زارع برای این که او را آرامش دهد، تصمیم گرفت سوپی از برای وی فراهم سازد؛ پس سراغ مرغ رفت؛ سر از تنش جدا کرد و بدنش را از پر پیراست؛ درون آب جوشش نهاد و نیک بپخت. مرغک نگون‏بخت قربانی شد امّا تأثیری در بهبود زن نکرد.
زن همچنان در بستر بیماری افتاده بود؛ خویشان و دوستان به دیدنش آمدند و در منزل زارع جا خوش کردند؛ زارع برای آن که آنها را غذایی رساند و پذیرایی کند، دل از خوک کند و او را به قربانگاه فدا برد و سر از تنش جدا کرد و بپخت و به خویشان داد تا بخورند. امّا، نه دوا و درمان اثری کرد و نه دیدار خویشان و مهربانی دوستان. جان زن تسلیم جان‎آفرین شد و تنش اسیر گور.
زارع مجبور شد تدارک مهمانی بیند تا سوگواران را پذیرایی کند. گاو را فدا نمود و تنش را از زینت سر محروم نمود و گوشتش را روانهء شکم مهمانان کرد. روزی و روزی دیگر. مهمانان رفتند؛ زن رفت؛ مرغ و خوک و گاو هم رفتند؛ و اینهمه را موش از درز دیوار دید و همچنان مراقب بود.
پس بدان، ای دوست من که هر زمان دوستی، رفیقی، خویشی، منسوبی، درمانده‎ای، در دام گرفتاری فرو مانده و دست یاری به سویت دراز می‎کند، آن زمان که خطری تهدیدش می‎نماید، تصوّر نکن که این خطر فقط از برای اوست و بس. دست یاری‌خواه او را با دست یاوری‎ده خود بگیر و او را از تنگنا برهان. همهء ما در سفر زندگی همراهیم و همپای. باید که مراقب یکدیگر باشیم و دست یکدیگر را بگیریم؛ از پرتگاه‎ها دور نگه داریم و از خطرها برهانیم. درماندگان را دستگیر شویم، خانواده را دریابیم، دوستان را پاس داریم و چون تنی واحد پیش برویم. باشد که وحدت و یگانگی یاور همهء ما باشد.»
سالیان سال دشمنان بهائیان در ایران آنچه به فکرشان رسید و از دستشان برآمد بر سر بهائیان آوردند: توهینی نبود که به مقدسات آئین بهائی روا ندارند، از تخریب اماکن مقدسه گرفته تا اهانت به هیاکل مقدسه؛ تهمتی نبود که به آنان نزنند، از اتهامات اخلاقی گرفته تا تهمتهای سیاسی؛ بلائی نبود که بر سر آنان نیاورند، از غارت اموال گرفته تا زندان و قتل و تجاوز. اما بهائیان بنا به تعالیم دینی خود به مقابله به مثل نپرداختند؛ زهر خوردند و شهد دادند؛ دشمنی دیدند و دوستی کردند؛ زیرا معتقدند که نفرت و ظلم را نباید با نفرت و ظلم پاسخ داد، در غیر این صورت هرگز پایانی برای نفرت و ظلم متصور نخواهد بود. در عین حال هرگز سر در برابر ظلم خم نکردند، اعتقادات دینی خود را پنهان نساختند و دست از تلاش در راه آبادانی ایران که آن را نه تنها وطن خود، بلکه سرزمین مقدسی می دانند که مولای محبوبشان در آن تولد یافته است برنداشتند.
ملت ایران سالهای دراز شاهد این بلایا بودند؛ بعضی به ظالمان پیوستند و اکثریت سکوت اختیار نمودند. کسی از آنان دفاع نکرد و اگر معدودی کمکی کردند پنهانی و با ترس و لرز بود. هیچکس نیندیشید که پیامدهای این ظلمها روزی بر خود او وارد خواهد شد.
اکنون سی سال است که دشمنان بهائیان حکومت کشور را به دست گرفته اند. همان بلاهایی که به خاطر اعتقادات بهائیان بر سرشان آمد کم و بیش بر سر گروههای مخالف حکومت و هرکسی که به خواسته های آنان تن نداد وارد شد، حتی خود روحانیون و مراجع تقلید که بینش متفاوتی داشتند به اتهامات مشابهی متهم شدند. (البته بیشتر این گروهها به مقابله به مثل پرداختند.)
امروز برای اولین بار ایرانیانی در داخل و خارج کشور با صدای بلند و با شهامت به دفاع از حقوق شهروندی هموطنان بهائی خود پرداخته اند. آنان دریافته اند که اگر جلوی ظلمی را که به یک نفر وارد می شود نگیریم ظالم جسارت بیشتر یافته روز به روز بر اعمال ظالمانهء خود خواهد افزود. پس دفاع از بهائیان دفاع از یک دین یا یک گروه نیست. دفاع از حقوق بهائیان در حقیقت دفاع از حقوق تمام ایرانیان است. اعادهء حیثیت از بهائیان اعادهء حیثیت از ملت ایران است. آزادی عقیدهء بهائیان آزادی عقیدهء ایرانیان است. امید است که همهء هموطنان عزیز این حقیقت را دریابند و در دفاع از حقوق بهائیان با سایر هموطنان خود همگام و همصدا گردند.

نظر خود را بنویسید