سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.
اقای رضا فانی یزدی اخیرا در سایت خودشان گوشه ای از خاطراتشان که به بهاییان مرتبط می شد را نقل کرده اند.//www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/16159/
در شرحی در باره روشهای مختلف بدنام کردن اقلیتهای مذهبی و مخصوصا یهودیان و بهاییان می خوانیم که در ذهن بچه مسلمان ان زمان ،این طور القا کرده بودند که فرد یهودی (که بیشتر با نام جهود معروف بود)،موجودی است که اگر بچه ای را در خیابان تنها پیدا کند او را می دزدد و به اصطلاح " محمدی " می کند ."محمدی کردن" این گونه تعریف می شد که جهودهااگر دستشان برسد و موقعیت اقتضا کند، بچه مسلمان را میدزدیدند. به محلیمیبردند و دورهاش میکردند به این شکل که او را در وسط در میان مجمعه – یعنی سینی بزرگ و گرد مسی – که با پنبه سطح آن پوشانده شده مینشاندند درحالیکه جهودها دور او مینشستند و هر کدام سوزنی به درازای جوالدوز در دستخود داشتند. جهودها به نوبت بچه را به بهانه اینکه چیزی به او بدهند صدامیزدند و وقتی بچه مسلمان به طرف آن جهود برای گرفتن مثلا شکلات یابیسکویتی می رفته، در عوض سوزنی به بدنش فرو میکردند و خون آن بچه برپنبهها میریخته. این عمل آنقدر تکرار می شده تا تمام خون بچه از بدنشخارج شده و بچه می مرده و آنوقت پنبههای پر از خون را به اسرائیلمیفرستادند تا نشان دهند بچه مسلمان دیگری را محمدی کرده اند. اصطلاحمحمدی کردن که به گوش ما در آن سن و سال میخورد، وحشت و درد همه سوزن هارا بر بدن کوچک خود می توانستیم احساس کنیم و تنفری که از این عملغیرانسانی با آن درک بچگانه به ما دست میداد، بی اندازه بود.
اقای فانی انگاه به تصوری که از بهاییان در ذهن کودکان مسلمان جای می دادند می پردازد و در بخشی با عنوان " کاشتن تخم نفرت در ذهن نوجوانان مسلمان" می نویسد:
کاشتن تخم نفرت در ذهن نوجوانان مسلمان
تنفراز "جهود"، یهودی و دولت اسرائیل برای بچه مسلمان آن دوران نه در درکرابطه ظالمانه دولت اسرائیل و بی خانمان کردن فلسطینیها و یا اشغالسرزمینهای فلسطینی و جنایت در اردوگاههای فلسطینیها، بلکه بیشتر بخاطرداستان "محمدی" کردن بود. تنفر از صحنهی وحشت آور یهودیهایی که در یکدست سوزن و در دست دیگر شکلات داشتند و به بهانه دادن شکلات، سوزنها رابه بدن کوچولوی بچه فرو میکردند و صحنهی دلخراش بدن سوراخ سوراخ شدهیبچه در وسط پنبههای خونین که قرار بود به اسرائیل فرستاده شود.
حالابا این تصویر، اسم جماعت دیگری را میشنیدی که گاه حتی نمیدانستی تفاوتیبین آنها وجود دارد. این جماعت بهاییها بودند. اولین چیزی که از واژهبهائیت به ذهن میآمد این بود که آنها نجس هستند. بعد اگر بزرگتر شدهبودی و کمی ادا و اطوار سیاسی هم در میآوردی، بهایی ها عوامل دولتاسرائیل بودند که در یک کشور اسلامی شبکهی جاسوسی درست کردهاند و یا دربهترین حالت فرقهای بودند که انگلیسیها برای مقابله با ارزشهای اخلاقیاسلامی و گسترش نفوذ امپراتوری خود، در هیات یک دین جدید شکل داده بودند.
«فرقه ضاله بهائیت»
اصطلاح «فرقه ضاله بهائیت» را اولین بار نه پس از پیروزی انقلاب اسلامی درایران،که در همان دوران نوجوانی شنیدم. برای بچه مسلمانی که با تصویر وحشتآور «محمدی» کردن آشنا بود، تنفر از هرکسی که علاقهای و یا ارتباطی بااسرائیل که پنبههای خونین را به آنجا میفرستادند، بسیار طبیعی بود. مبارزه با «فرقه بهائیت» که انجمن حجتیه سردمدار و سازمانده آن در سراسرکشور بود، در حقیقت برای بسیاری از بچههای جوان و مسلمان هم سن و سال ماباز نه مبارزه با دین بهایی و یا جماعت بهایی بود که بیشتر مبارزه باعوامل دولتی بود که طرفدارانش بچه مسلمانها را «محمدی» میکردند و مردممسلمان همه جا از دست آنها به عذاب بودند.
کمتر بچه مسلمان همسن و سال من در آن زمان بود که از شکل گیری جنبش بابیه و پس از آن دینبهائیت کمترین اطلاعی داشته باشد. ما نه سیدعلی محمد باب را می شناختیم،و نه از طاهره قرهالعین چیزی شنیده بودیم، و نه از شمع آجین کردن پیروانباب در روستاهای شمال ایران خبر داشتیم. و نه می دانستیم که شیخ احمداحسایی و یا شیخ کاظم رشتی و سیدعلی محمد باب که بوده وچه می گفتهاند وپس از آنها بشرویه و عباس افندی و ... چگونه بابیون را بازتعریف کرده ودین بهائیت را ابداع کرده بودند.
برای بچههای هم سن و سال ما،بهائیت چند مشخصه بیشتر نداشت. گاه با همان جهودهای «محمدی» کن یکی شانمی گرفتیم. و گاه جماعت نجسی بودند که در میان آنها هیچ ارزش اخلاقیجایگاهی نداشت. روابط جنسی آزاد داشتند، پدر و دختر با هم میخوابیدند،در جلسات شبانه خود پس از مراسم دینی چراغها را خاموش میکردند و هرکسیبا هرکسی همخوابگی میکرد. انجمن حجتیه در آن دوران بیشتر با این ادعاهایآخری بچهها را جلب میکرد. این باور به بی بندوباری بهاییها دیگر فقطمربوط به نوجوانان و بچهها نبود. بسیاری از مردم میانسال و سالخورده درکشور ما نیز چنین باوری داشتند."
ایشان در بخشی دیگر از خاطرات خود به نوع عملکرد انجمن حجتیه در ارتباط با بهاییان پرداخته و می نویسد:
" ماهفتهای یکبار در محل این انجمن که تحت پوشش یک کتابخانه مذهبی بود، جمعمیشدیم و پیرامون مسائل مختلف دینی بحث و صحبت میکردیم. یکی از موارداصلی مورد علاقه ما، صحبت پیرامون بهایی ها بود. یکی از کارهایی که انجمنحجتیه در آن دوران بر عهده جوانان کم سن و سال میگذاشت، تعقیب و مراقبتبهائیان بود به این ترتیب که بچههای جوان اطراف خانههای بهائیهاساعتها میپلکیدند و رفت و آمد آنها را به جلسات مذهبیشان و یامهمانیهای خانوادگیشان زیر نظر گرفته و اطلاعات مربوط به افراد شرکتکننده را به انجمن منتقل میکردند.
این نوع از فعالیت برایبچههای در آن سن و سال بسیار جذاب بود: اول از همه، خود تعقیب و مراقبتبه شیوه پلیسی و دوم، حفظ اسرار انجمن و احساس هویت مشترک در جمع داشتن. با این کار نه تنها خودت را در آن سن و سال حسابی آدم میدانستی، بلکهتصور میکردی که کار بسیار مفیدی هم برای جامعه انجام میدهی. موفقیتانجمن حجتیه در آن سالها بیشتر از آن جهت بود که جوانان بسیاری را بهاینگونه جلب نموده و در این راه فعال میکرد"
بخشهای پایانی از قسمت اول خاطرات ایشان به حزب توده و فعالیتهای ایشان به عنوان یکی از اعضای فعال و رده بالای ان مربوط می شود و اینکه چگونه چند نفر از دوستان ایشان که در خانواده بهایی متولد شده ولی به مرور زمان به دین بی اعتنا شده بودند و به قول ایشان "پدرآنها گویا در همان بحبوحهی انقلاب، شاید از ترس، مسلمان شده بود. برایبچهها اصلا مساله دین و بهائی بودن خارج از موضوع بحث بود"، به حزب توده روی اورده بودند ولی در سال 1361 حزب توده در دستور العملی به سازمانهای ایالتی حزب ،خواهان اخراج کلیه افراد بهایی از حزب می شود.از انجا که قبول این موضوع برای اقای فانی مشکل بوده به حزب اعتراض می کند و خواهان بیان علت این امر می شود.تنتیجه این اعتراض را اینگونه شرح می دهد که:
" مسئولمنطقهی ما حبیبالله فروغیان بود. ایشان عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران،عضو کمیسیون تفتیش و بازرسی حزب، و از افسران سابق گروه اسکندانی و آنطورکه بعدها دریافتم، احتمالا عضو کا.گ.ب بود. در جلسهای با او بشدت بهدستورالعمل حزب اعتراض کردم و خواهان بازگشت رفقای بهائی به حزب شدم. اودر توجیه اخراج رفقای بهائی همان استدلال مقامات جمهوری اسلامی را به کارمیگرفت که شبکهی بهائیت یک شبکهی سیاسی بسیار پیچیدهای است که از طرفسازمان اطلاعاتی اسرائیل – موساد – رهبری شده و حتی افزود که "طبقاطلاعات دست اولی که ما داریم که مقامات شوروی به ما دادهاند، موساد ازطریق این شبکه به دنبال نفوذ در حزب است." (همه این نقلها به مضمون است.( "
اما تحلیل نهایی اقای فانی از این جریان این است که:
" مطمئنبودم که استدلال حزب مزخرفی بیش نیست. حزب بیشتر از آنکه نگران نفوذ موسادباشد، نگران پاسخدهی به مقامات جمهوری اسلامی بود. حزب همانطور که ازپذیرش بسیاری از اعضای گروههای سیاسی چپ رادیکال که احتمالا در لیستدستگیریهای جمهوری اسلامی در آن سالها بودند، خودداری میکرد و آنها رابه سازمان فدائیان خلق اکثریت رجوع میداد، اینبار برای خوشامد جمهوریاسلامی، دست به تصفیهی بهائیها زد "
می توان حدس زد که خاطرات اقای فانی تا حد زیادی، "خاطره" است و نه آن چنان که در سالهای اخیر شیوع فراوان داشته است " خاطره سازی ".وقایع نقل شده از سوی ایشان با حقایق تاریخی این مرز و بوم توافق دارد و می توان مستنداتی ،حتی در زمان حاضر و به صورت زنده و عینی برای ان اورد.هنوز هم صحبت از " محمدی کردن "می شود اگر چه با الفاظ دیگر. روزنامه کیهان چندی پیش در مقاله ای با عنوان "مسلمان کشی بهاییان در شب عاشورا" (در ضمن یکی از "خاطره سازی ها") از زبان آقای مسعود خمینی این گونه نوشته که:
" جلسه شبانه بهائيان در باغ اويسي قم
اكنونكه صحبت به اينجا رسيد، مايلم خاطره اي از مفاسد و جنايات بهائيان رابرايتان نقل كنم. در حدود سال هاي سي ونه و چهل، بهائيان در باغ اويسي قمكه در حال حاضر دراختيار بنياد مستضعفان است، محفل هاي شبانه اي داشتند. گاهي اوقات برنامه هايي كه داشتند، بسيار فجيع و دلخراش بود؛ از جمله شبهاي عاشورا، يك بچه مسلمان را با خود به باغ مي بردند و او را در حين جشنو پايكوبي به قتل مي رساندند و هلهله مي كردند. بنده با يك واسطه از فرديكه خود شاهد اين ماجرا بوده نقل مي كنم كه مي گفت: يك بار در يكي از اينمحافل، عده زيادي از بهائيان جمع شده بودند و چند نفر سرهنگ هم از تهرانبه قم آمده و در آنجا حضور داشتند. آنان پسر بچه حدوداً ده ساله اي را درتهران ربوده و با خود به قم آورده بودند. اين ماجرا را رئيس ژاندارمري قمبراي رفيق ناقل خبر گفته بود كه شب عاشورا بود و من در محل كارم درژاندارمري نشسته بودم كه يكي از دوستانم آمد و گفت: محفلي در باغ اويسيبرقرار است. مايلي براي تماشا برويم؟من موافقت كردم و به اتفاق به باغرفتيم و از پشت ساختمان ها، نظاره مي كرديم. ديديم كه دختر و پسر مي زنندو مي رقصند و غلغله اي است و پسري را هم وسط صحنه روي ميز گذاشته اند وتمام افرادي كه دور ميز هستند، هر كدام درفشي دراختيار دارند و همزمان باميگساري و خوانندگي، ضربه اي هم به تن پسر مي زنند. من (رئيس ژاندارمري) ديدم كه در ميان آن جماعت، سرهنگي نشسته است كه گويا از همه بيشتر خوش بهحالش است! يك لحظه فكر كردم كه الان برخي از مردم در مجالس عزاي امامحسين(ع) دارند به سر و سينه خود مي زنند و يك عده از خدا بي خبر هم دراينجا مشغول عيش و عشرتند. با اين انديشه خونم به جوش آمد و كنترل از دستمخارج شد. به رفيقم گفتم: علي الله! هر چه باداباد! بعد تفنگ را كشيدم و يكگلوله در مغز سرهنگ خالي كردم! سرهنگ نقش زمين شد و جماعت جيغ كشيدند ومحفل به هم خورد. بعد به اتفاق دوستم جلو رفتيم و افراد را با اسلحه تهديدكرديم. در همان حال كه دستانشان را به نشانه تسليم بالا گرفته بودند، آنانرا در يكي از اتاق هاي باغ زنداني كرديم و در را بستيم. بعد نگران شديم كهچه بلايي سر جنازه سرهنگ بياوريم. اينجا بود كه او را زير مقادير زياديكود كه در باغ تلنبار كرده بودند، پنهان كرديم. بچه مسلمان مصدوم را هم بهتهران فرستاديم تا به دست پدر و مادرش بسپارند. بعد با خيال راحت به يكياز مجالس روضه ابي عبدالله! رفتيم. صبح روز بعد سر كارمان حاضر شديم؛انگار نه انگار! مدتي بعد افرادي با داد و قال وارد شدند و گفتند: «يك مشتآدم گم كرده ايم! شما نديده ايد؟» گفتيم: «نه! مگر به دست ما سپرده بوديد؟در نهايت هم نتوانستند قتل سرهنگ بهايي را به دوش ما بيندازند.« "
//www.kayhannews.ir/841204/8.htm#other801
حکایت فوق شباهت زیادی با همان جریان " محمدی کردن "دارد.فقط جای یهودیان با بهاییان و جای سوزن با درفش و جای "مجمعه" با "میز" عوض شده است و به جای ان و برای دراماتیک شدن هر چه بیشتر واقعه،زمان ان را در در شب عاشورا قرار می دهند. جالب این جاست که اینها خاطرات اقای مسعودی خمینی است ولی مهمترین بخش ان یعنی همین حکایت مسلمان کشی به نقل از فردی ذکر می شود که نه سمت او مشخص است و نه نام و نشان و هویت او و نه نام و نشان دیگر کسان از جمله سرهنگ مقتول و بچه مسلمان مصدوم و دهها تناقض دیگر.اخر مگر می شود یک سرهنگ زمان شاه را با گلوله و جلوی چشم دهها نفر کشت و در هیچ کجا ذکری از ان نشود.علی ای حال منظور این است که نشانه های زنده این خاطرات هنوز هم به چشم می خورد.
اما ذکر یک نکته در مورد عضویت بعضی بهاییان در حزب توده قابل ذکر است. ای کاش اقای فانی روشن تر بیان می کردند که ایا این مساله فقط مربوط به حوزه ایشان می شده است و یا انقدر گسترده بوده است که حزب توده در مورد ان دستور العمل صادر کرده است؟در دیانت بهایی افراد می توانند ازادانه هر عقیده ای را پذیرا باشند اما چنانچه ان عقاید با اصول اعتقادات اهل بها در تناقض باشد ،دیگر نباید خود را بهایی بداند و جامعه بهایی نیز دیگر انها را بهایی نمی داند.دوستان اقای فانی نیز ان طور که خود ایشان ذکر کرده اند علنا خود را جدای از بهاییان و بلکه جدای از دین داران می دانسته اند و این امر غریبی نیست و در هر جانعه ای ممکن است اتفاق بیفتد.اما بنظر نمی رسد و شواهد دیگری دال بر تایید این موضوع موجود نیست که بهاییان به صورت گسترده در حزب توده عضو بوده باشند.امیدواریم که اقای فانی ،این مساله را در قسمتهای اتی خاطرات خود روشن نمایند.
نظر خود را بنویسید