×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

سیاه چالهء سجن
1387/04/01

اولین وحی الهی بر پیامبر دیانت بهایی _حضرت بهاءالله_ در سیاه چال طهران نازل شد. این مکان محلی برای زندانی کردن قاتلان و سارقان بود. فاضلاب سلطنتی از این مکان می گذشت و چاله سیاهی بود که نور الهی در آن درخشیدن گرفت. حضرت بهاء الله که پیام آور صلح و دوستی برای عالمیان بودند، به اتهام واهی توطئه برعیله امنیت و جان شاه ایران – ناصرالدین شاه- در این مکان حبس و سپس از ایران به سرزمین عثمانی تبعید شدند.

از طرفی سیاه چاله ها در آسمان به نقاطی چگال اطلاق می شود که دارای دما و فشار بسیار زیادی هستند. سیاه چاله ها با بلعیدن ستاره های مرده و بی نور، ستاره هایی روشن و نو می زایند.

این شعر به یاد یکی از دوستان خوبم که به علت بهایی بودن توسط حکومت جمهوری اسلامی ایران دستگیر شدند و اکنون در تبعید به سر می برند، سروده شده است.

آسوده مان، در سیاه چال

استاده ایم و قدم ها به جای تو

لرزان بَنان ز کوبش پای دلاوران

پیچان ستم ز سپیدی شبروان

تاریک پیشه گان

قندیلِ غم، به غارِ وجود، بسته گان

از لای میله های زندان جانشان

دست نیاز به نورت دراز کرده اند

دانند حاتمِ مهری به شهر قهر

و خورشید حُسن تو بر حبسِ نَفس شان گرمی جان دهد

خواندند تو را به حبس

که گردند ز جان تو گرم 

شهر است چهلچراغ

آسوده باش

دیگر به روشنای شبستان تو نیاز نه

آتش زده شرارۀ شورت به شام شهر

کاندر آن

هر حقد و نفرتی، هر بغض و کینه ای

چون کاه

شعله زند به آتش مهرت، بر هوا شود

نوری شود به چشم دل مردم دیار

رشکی شود به اشک فتاده به پای یار

آری

نگر،

که دگر رنج سالیان

وآن بوسه های پیاپی به بند دار

وآن اشک های سِترده رنگِ شب

گنجی است بیکران

بر خوانِ نعمتِ مردمِ زمان ما

کاخی است

رعیتِ دورانَش اندرون

ما بسته دستِ دوستی به مهر

 

نوبت به نوبت

هر یک به پشت هم

بر حبس اندریم

هم دار بر سریم

فریاد می کنیم:

"نور خدا ز سجن سیه گشت مرتفع"

در حبس می رویم

و چارهء دردِ زمانه را

از چال می دمیم

در چاله می شویم

در چالهء سیَه ِ کهکشان روح

 که ستارگان پر از نور  زاید او

ما را ز حبس چه خوف

که زنگار آهنیم

بی جان ستاره ایم

که به سیه چاله اندریم

ز گرمای ظلمتش

ز فشار شکنجه اش

ز جان زاده می شویم

همه تن نور جان شده

جانانه نور بر آسمان شب

فشان کنیم

از چاله می دمیم

در چال می شویم

نظر خود را بنویسید