×
صفحه نخستدرباره سایتشرایط استفادهحریم خصوصیتماس با ما
اصول اعتقاداتاخلاقیاتتاریخاجتماعیاحکامادیان دیگراقتصادبشاراتحقوق بشرسیاستپاسخ به اتهاماتشعر و ادبفهرست تمام مقالات
پیامهای مرکز جهانی بهائی اخبار جامعۀ بهائی گشت و گذار در اخبار بخش سردبیر

برای شروع یا قطع اشتراکتان در خبرنامه سایت، آدرس ایمیل خود را در ذیل وارد کنید.

ثبت نام
قطع اشتراک
twittertelegraminstagram
×
ببخشید کجا می‌توانم تمام پیامه ... بسیار پرمحتوی و پرمعنا بود یاد ... مهم نیست بهائیت دین است یا هرچ ... واقعا تاسف آوره.این اتفاق در ا ...
در پاسخ به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره های 17 و 20 در پاسخ به ویژه نامه 29 ایّام جام جم ندای حق
یوزارسیف هم خاتم النبیّین بود!وقت آن است كه بدانيم دين بهايي چيستدرد دلی با خانم وزیر بهداشتآیا بهاییان در انتخابات شرکت می کنند؟تخریب گورستان‌ و عدم صدور جواز دفن بهاییان در شماری از شهرهای ایران
img

سایت نقطه نظر تلاشی برای رفع ابهامات و تعصبات عامه مردم راجع به دیانت بهائی است.

در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟ گذری به خاوران به یاد عاشقان بی مزار
1388/01/05

جنگ خبر

بیست و چهار سال از آن تاریخ گذشته است ولی گویی که همین دیروز بود. به همراه پسر یک ساله و مادرهمسرم برای ملاقات به زندان اوین رفتیم تا به دیدارش نائل گردیم. از زمانی که او را دستگیر کردند، تنها دو بار دیدار دست داد که هر یک با دیگری دو هفته فاصله داشت. اما ملاقات دو هفته پیش ما میسر نشد. با این که به قول معروف از هفت خوان رستم گذشتیم تا به اطاق ملاقات رسیدیم، اما مامورین سخن از نبودن او در زندان به میان آوردند و این که امکان دیدار نیست. اصرار ما نتیجه ای نداشت و متاسفانه علیرغم این که پذیرش حرف آنها بسیار سخت بود و عدم دیدار با همسرم سخت تر ولی چاره ای نبود. وعده دادند منتظر باشید، به شما تلفن می کنیم تا برای ملاقات بیایید. دو هفته دیگر هم گذشت. در این مدت هرگز از منزل بیرون نرفتم به امید این که برای ملاقات تماس خواهند گرفت، هر گاه زنگ تلفن به صدا در می آمد مشتاقانه به سوی تلفن می شتافتم شاید از زندان باشد و وفا به وعده ای که داده بودند. متاسفانه هیچ خبری نشد. آن روز بار دیگر با امید بسیار راهی زندان اوین شدیم که شاید بعد از یک ماه بی خبری کمی داغ فراق را تسکین دهیم. این بار در همان مراحل اولیه به ما گفتند که امکان ملاقات ندارید. دیگر بار اصرار کردم و جریان را شرح دادم و گفتم دیگر به خانه باز نخواهیم گشت، اگر شده تا شب هم منتظر می مانیم تا همسرم را ملاقات کنیم. ماموری که مسئول ملاقات بود وقتی نابردباری مرا مشاهده کرد شماره تلفنی به من داد و گفت از زندان بیرون بروید و یک ساعت دیگر به من تلفن بزنید تا شاید بتوانم کاری انجام دهم. بار دیگر به قول او اعتماد کردیم و ساعتی را در بیرون زندان به سر بردیم و پس از آن از تلفن عمومی با شماره ای که داده بود تماس گرفتم، پس از کمی سوال و جواب وقتی از هویت من مطمئن شد، اطلاع داد که همسر عزیز و جوانم را شب قبل از ملاقات اعدام کرده اند. متوجه شدم که این موضوع را در اطاق ملاقات نیز می دانست ولی چون نگران عکس العمل ما در مقابل دیگران در هنگام شنیدن خبر بود ما را از زندان بیرون فرستاد. نمی دانم حال خود را در آن موقعیت چطور توصیف کنم که نه زبان قادر به بیان است و نه قلم توان توصیف دارد. پاهایم توان نگهداری مرا نداشتند. در حالی که به دیوار تلفن عمومی تکیه داده بودم به این فکر می کردم که چطور این خبر را به مادر شوهرم اطلاع دهم. مادری که با امیدی فراوان برای دیدار فرزند آمده بود، اینک می بایستی خبر اعدامش را بشنود.

وقتی برای اطلاع از محل دفن همسرم به بهشت زهرا مراجعه کردیم به ما آدرس محلی معروف به «خاتون آباد» را دادند که آنها «کفرآباد»ش می نامیدند و هر کس را که اعدام می کردند در خاک آن محل پنهانش می نمودند. این محل بعدا به این علت که در جاده خاوران قرار داشت به «گورستان خاوران» نیز معروف شد. به ما شماره قطعه زمینی را دادند و گفتند که همسرم را در آن محل دفن کرده اند اما افسوس که هنگام مراجعه به آن محل ملاحظه کردیم شماره مزبور مربوط به عزیزِ خانوادۀ دیگری است که مدتها پیش اعدام شده بود.

از این روی، هرگز نفهمیدم همسرم کجا دفن شده است و کدامین قسمت از برهوت خاوران پیکر پاک او را در آغوش خود جای داده است. پیکر بی جان او را ندادند تا او را طبق آداب بهائی شست و شو دهیم و نمازی بر آن بگزاریم و با احترام تام به خاکش بسپاریم. هرگز ندانستیم چگونه محاکمه اش کردند و چگونه اعدامش نمودند. آرزو داشتم حداقل ساعتش را با حلقه عروسی که همواره به انگشت داشت، می گرفتم تا برای پسر عزیزش که فقط در هنگام از دست دادن پدرش یک سال و چهار ماه داشت به یادگار نگاه می داشتم. آرزو داشتم تا وصیت نامه اش را می گرفتیم تا اگر چه از دیدارش محروم بودیم، لااقل از آخرین خواسته هایش آگاه می شدیم. آرزو داشتم درجلسه محاکمه اش که پشت درهای بسته و بدون حضور وکیل و حداقل حقوقی که به هر انسانی تعلق دارد، انجام شد؛ حضور می داشتم تا بدانم قاضی دادگاه چگونه به داوری نشست و به چه سند و مدرکی استناد کرد وچگونه پزشکی جوان را که جز خدمت به نیازمندان و رفع نیاز هم وطنان آرزویی نداشت و در زندگی کوتاه و گذرای خویش نیز آن را محقق کرد، به اعدام محکوم نمود. آرزو داشتم بدانم که آیا قاضی دادگاه هنگام امضای حکم اعدام لحظه ای به بی گناهی جوانی که در مقابلش نشسته بود اندیشید و آیا لحظه ای به سخنان او گوش فرا داد و یا لحظه ای به چشمان آرام و پرمهر او چشم دوخت یا خیر؟

حال، سالهای فراق یکی بعد از دیگری گذشت؛ اگر چه سخت گذشت، اما به هرحال گذشت. در طول این سالها هر زمان که به گورستان خاوران می رفتم، که محل دفن بسیاری از هم وطنان و قریب پنجاه یا شصت تن از بهائیان اعدام شده است، بر مزار بی نام و نشانش دست به دعا برمی داشتم و در دل آرزو می کردم که ای کاش روزی رسد که از محل حقیقی به خاک سپردنش آگاه گردم تا لااقل فرزندش، که اینک جوانی برومند شده، بداند که پدرش، که گناهی جز خدمت به هم نوعان خود نداشت و جان در این راه به رایگان بداد، در کدامین نقطۀ این گورستان جای گرفته است.

و اکنون چاره ای جز ابراز تاسف ندارم، زیرا بعد از آن همه سالی که بر این جفا گذشته، می شنوم که تمامی آن زمین را صاف کرده اند و با شتاب درختهایی در آن مکان کاشته اند تا اگر کوچکترین نشانه ای هم می توانست وجود داشته باشد، به کلی محو و نابود گردد و هیچ اثری از او و دیگران باقی نماند.

در دل می گریم و اشک حسرت فرو ریزم و سخن «سیمین دانشور» را به عاریت می گیرم که در کتاب «سو و شون» گفت: «گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت؛ و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت ها از باد خواهند پرسید : در راه که می آمدی، سحر را ندیدی؟»

نظر خود را بنویسید